بگذر از عالمان و درويشان
تو و عام و خصومت ايشان
چون تو از خوان شرع بي قوتي
تو و سالوس و کبر و سنبوتي
هر سخن کان ترا کند فربه
هذيان پرسمت نه از وي به
خويشتن کشته اي ز بي باکي
که بي اصلاح خوردي انطاکي
هر که دارو ستاند از معتوه
زود گيرد همه جهان در کوه
هر که بر رفت خيره بر سر چوب
گفت تذکير هاون و جاروب
نشود واعظ و نه حافظ دين
نبود وارث رسول امين
هر چه او گفت خنده آرد و بس
هر چه او کرد زو نگيرد کس
مرد ماتم زده ز گفتارش
سال و مه بي غمي بود کارش
ناگذشتست وي به کوي سخن
نه بگفته نه ديده روي سخن
نکند نيز رنجه بيش ترا
شرم نايد ز شيب خويش ترا
من نديدم امام بر منبر
چون تل کوه بر سر زنبر
هيچ داني به چشم من چون بود
کير و خايه که در خور کون بود
پشت چون خرس بر سر شخ بود
روي چون بورياي مطبخ بود
اي که در ابلهي و خيره سري
خرتر از گاو و هرزه تر ز خري