حکايت

قحطي افتاد وقتي اندر ري
دور از اين شهر وز نواحي وي
آن چنان سخت شد برايشان کار
کادمي شد چو گرگ مردم خوار
کرد هر مادري همي گريان
خرد فرزند خويش را بريان
کرده بر خويشتن طباخ امير
خون همشيره را حلال چو شير
اندر آن شهر چشم سر کم ديد
سگ مرده که مردم آن نخريد
اندرين حال عارفي زنگي
نزدم آمد ز روي دل تنگي
گفت مردم همي خورد مردم
تو دعايي بکن که من کردم
گفتمش راست رو مکن لنگي
رو تو بگذار تا بود تنگي
تا بداني که در سراي بسيچ
هيچکس نيست ايچ کس را هيچ
بهر اين است در ره اسباب
سر نگوسار لاي لاانساب
زين قرابت نويس نامه ننگ
که قرابت قرابه دارد و سنگ
بشکند زود و بد شود پيوند
ليک نبود چو ديو شد دلبند
خويشي خويش ريش ناسورست
از درون زشت و وز برون عورست
خشک او تر و سرد او گرم است
سر او پاي و سخت او نرمست
نزد دانا چو خشک شد تر او
پاي دل کرد خاک بر سر او
پس در اين بزمگاه نامردان
از پي صحبت جوانمردان
باده همره ترا ز عشق نبي
خم مادر اضافت نسبي