ور بود خود فقيه خويشاوند
وند گردد به حيله جوي شاوند
باشد او در مزاج و سيرت خويش
زان سخنهاي بي بصيرت خويش
نابکاري دو روي و يافه دراي
ظالمي عمر کاه و غم افزاي
تا تو سر بر کني وي از دلبر
ريش بر بر نهاده باشد و بر
بيم تو جز به حبس و چک نکند
آن کند با تو کايچ سگ نکند
بد بد است ار چه نيک دان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
او نشسته به سردي اندر درس
تو از آن حيلت و سفيهي ترس
نز پي علم و فهم را نيکست
که سفيهست و سهم را نيکست
با تو از بهر عز و حرمت و جاه
حمله چون شير و حيله چون روباه
همچو پنجه ذباب ريش ستر
چون طنين ذباب خاطر بر
سرد گفتنش چون قضا حالي
درس گفتن ز ترس حق خالي
از براي سؤال خاصه و عام
ندهد بي سلم جواب سلام
مي کز آن لب خود نه دندانست
جام مي کش که اين سپندانست
کودکي را گر بدرد کون
حجت آرد چو سر کند بيرون
گرش همسايه يد از چپ و راست
گويد اين عقد اخوتست رواست
آب در جوي ديگران بردن
به اجازت چو داد بفشردن
بيني ار هيچ سوي او تازي
از سر جد نه از سر بازي
قلتباني چو خايه گنده و دون
سر چو کير آستين فراخ چو کون
نه به حقش اميد و نز کس بيم
نه ازو بيوه ايمن و نه يتيم
کرده نام تو عامي و جاهل
تا کند حق باطنت باطل
چون درآيد فغوله در تگ و پوي
تو بيار آب و هر دو دست بشوي
که وکيل اندر آستين دارد
اسب حاکم به زير زين دارد
باز تا ضيعتي براندازد
ريش بالان کند به ده تازد
چون به ده تاخت با دومن کاغذ
در خروش آيد اهل ده کامذ
لرزه بر سيد جليل افتد
نيز بر خضر و بر خليل افتد
مانده بر گوشه حکم پر کم
شده تا کون فرو دم آدم
که نهد لاله تند بر زانو
که وکيلک خزد پس کندو
چکچکي زو فتاده در مسجد
نز پي هزل و ضحکه کز سر جد
که فقي بر که رخ ترش کردست
باز تا بر که چشم شش کردست
تا کرا باز خشک ريش کند
تا که بر ريش او سريش کند
يا که از بيم ريش کوسه او
سبلتان بر کند ز بوسه او
تو مکن دعوي توانايي
با چنين ظالمي که برنايي
به خدايش سپار ارت بايد
که کسي با خداي برنايد
تا ز تخييلهاي شورانگيز
چند پيچد به روز رستاخيز
گر ز علم از برون علم دارد
زيرپوشي ز جهل هم دارد
آنچش امروز زيرپوش نمود
آن زبرپوش حشر خواهد بود
عز اينجاي ذل آنجا راست
غل امروز و عز فردا راست
هر که اينجا هواي نفس بهشت
دانکه آنجاست در هواي بهشت