باز اگر خويش باشدت صوفي
او خود از هيچ روي لايوفي
خانه ويران کند به ليل و نهار
گه بشکرانه گه به استغفار
نيم شب هر شبي به خانه خويش
آيد و صد اباحتي درپيش
نه به صورت مسافر ره آز
نه به سيرت مقيم پرده راز
اندر افکنده در دو خانه خروش
يک مه دلق پوش زرق فروش
کارشان همچو نقش چيني رنگ
دلشان همچو کاف کوفي تنگ
از پي يک دو درديي دين گز
قبله شان سايه قباله رز
گر نداني مزاجشان در ذات
رز بگوي و ز دو ده صلوات
سغبه شاهدند و شمع و سرود
عالمي کور زير چرخ کبود
خرمگس وار بهر لقمه و دانگ
گوشت گنده کنان بيهده بانگ
دور بينان سفله چون کرگس
روي شويان ديده کش چو مگس
ريششان پر ز باد و فرمان ني
ابرشان پر ز رعد و باران ني
زشت باشد ز بهر ماليدن
دل تهي و چو ناي ناليدن
روي کرده چو تخم کاژيره
به نفاق و دل اندرون تيره
پارسا صورتان مفسد کار
باز شکلان وليک موش شکار
هست گويي پديد صورت خوب
بر چنين فعل و سيرت معيوب
حال ايشان به ديده ظاهر
هست نزديک حاذق و ماهر
به خط ابن مقله و بواب
ترهات مسيلمه کذاب
آرد از بهر پنج گانه تو
اين چنين قوم را به خانه تو
خانه خالي کند ز نان چون ناي
پر کند چون شکم طهارت جاي
پسرت هيچ اگر درو خندد
شاهد و شاهدي درو بندد
ور زنت کاسه اي نهد ز طعام
زنت را جز که سکره ننهد نام
ور بوي خوش پذير و پژمرده
همچو خرده ت بسوزد از خرده
چون جماع آرزو کند به دودم
دو درم ده زد آفتابه ش نم
بام خانه به نعره بردارد
به لگد خانه را فرود آرد
خانه اي گر بود چو بيت حرام
به دو روز و دو شب کند بدنام
ور نباشي چو کر بي غلغل
کو گردي ز نعره بلبل
صحبت بد بود چون خوردن مي
که فضيحت شود حريف از وي
جاهل آنگه که خوش دلي ورزد
تيزي آن دم به عالمي ارزد
از پي زير بانگ و ولوله چيست
رو به خود باز گرد مشغله چيست
اين صفت زو تو کي نيوشي باز
آنگهي چون خورد چو نوش پياز