اي منيري نمود مهتابت
بس بود سايه ريسمان تابت
نشود هيچ مردم مصلح
هرگز از دست ديو لايفلح
همچو مار از بدي و منحوسي
همه ساله شکار طاوسي
تا کت آموخت اختيار بدي
که مياموز دي و مه خوردي
عامه بهر طعام چون انعام
با سرپست دام و مست مدام
زانکه درکاملان بود همه جود
نبود بي فلاح مرد سجود
گر هراسد ز بي خرد مردم
از بدان ترسد و ز بد مردم
آن نترس خداي ترس خودست
تن که در طمع نيک و ترس بدست
اي عفاالله ز ديو سيرتشان
که ازين سان بود بصيرتشان
گفته مردشان نه از مرديست
بلکه از لاف و فتنه و سرديست
مردکان هرزه گوي و بي باکست
راز با وي چو کوک با کاکست
بشماري بريدن از که و مه
گر ز من پرسي از بدان همه به
هم دم و هم درم دهد هم درد
هم جگر هم ذکر خورد بد مرد
نبود هيچ جز پد و بد رگ
گر يکي ورا هزار بيني سگ
اين همه خواجگان بي زر و سيم
علم شير و گرگ مال يتيم
از کسي در جهان خاموشي
نشنود جز به گوش بي گوشي
زانکه اندر جهان خاموشي
برد بهتر ز بوريا پوشي
از پي دخل و خرج عقل و هنر
دفترش بي نواتر از دف تر
اين دبيران که مدبران رهند
زان همي از غلام خود نرهند
اي ز خود سير گشته همچو امل
بشنو از من ز روي پند و مثل
اندرين سرنشيب بي خبران
بار بر پشت مانده همچو خران
مرد شد مرد کز طمع بگريخت
گرد گشت ابر کآب روي بريخت
آز عقلت ببرد دين چه برد
طمع آبت بريخت جان چه خورد
سخن زيرکان همه رمزست
هر که غمرست کار او غمزست
پوست باشد که غمز دارد نغز
غمز هرگز نيابي اندر مغز
جمله زير جهان اسبابند
کشت را باد و مشک را آبند
همه هستند و من به نزد خودم
خوشه چيني ز خرمن خردم
پس همه چون خرند و بي تابند
گرد اسبم چگونه دريابند
برزگر اين مثل نکو گفتست
چشم دلشان از اين مثل خفتست
گر ز بنجشک بودمي به فکر
اندرين مزرعت شتابان سر
آسمان وار سر فراشتمي
ارزن اندر زمين نکاشتمي
دل درويش را ز روي ستم
کرده چون پشت سوسمار زغم
جنگ جستند ارنه بس جستند
که چو شه تره بر گذر رستند
زان خصومت که با من انگيزند
زود چون مرد فرد بگريزند
مانده اند اين گره از آن دم باز
پوست بر پوست همچو گنده پياز