عامه تا در جهان اسبابند
هه در کشتي اند و در خوابند
دل عامي چو ديده يار است
نيم بيمار و نيم بيدار است
گنده و بي مزه است صحبت عام
چون سگ پخته و چو مردم خام
زان گروهي که سوي درويشان
نفرت آرد همي خرد زيشان
از دل عامي و بخيل و حسود
کينه آيد وليک نايد جود
مگس و گزدمند مردم دون
نيشي اندر دهان يکي در کون
نه به دل بر نهد جهان پليد
بر سر ديو چتر مرواريد
ز آفت نيش يک جهان گزدم
چشم من پر مژه ست چون گندم
روي چون ابر از آن دژم دارند
که چو ابر آب در شکم دارند
چون خره زان سزاي قربانند
که خره وار مغ مسلمانند
چون مگس روي بهر نان شويند
در چو گربه براي خوان جويند
مزد باشد براي خنديدن
سبلت زن به مزدشان ريدن
گاه شوخي پليد چون مگس اند
گاه صحبت به غيض چون دنس اند
شوخ همچون مگس ولي بانان
طعمه عنکبوت بي سامان
بهر پيوند جان مهمان را
روزه فرموده سال و مه جان را
گر يکي ميهمان بخوان رسدش
کارد گويي به استخوان رسدش
گر دهند اين گره به کوه آوا
نکند که بزرگشان به صدا
از پي يک دو لقمه خرد به هيچ
کرده بسيار گونه راه بسيچ
مردم عامه همچو زنبورست
که صلاح از وجودشان دورست
هوس دخلشان چو دوزخشان
دفتر خرجشان چو مطبخشان
از پي يک دو لقمه تر و شور
بام و ديوار خز چو گربه و مور
ريششان سال و مه ببردن چيز
از شره مانده بر گذرگه تيز
حاصل سفله چيست جز غم و رنج
قفص تيز چيست جز قولنج
يک دم ار تخته در بغل گيرند
خانه خويش در تبل گيرند
يک دم ار گوش سوي رود آرند
به دو گوز آسمان فرود آرند
شکر ايشان بخوام ارچه به روز
بشکند زو به ساعتي صد گور
ذکرش بر هجاش شير گواست
ريش مادر غرش بکن که رواست
آمد از چنگشان ز سبلت حيز
در تظلم ميان درکه تيز
چون نعامه به گاه نان خوردن
ليک چون مرغ وقت اه کردن
اه کنند از دريغ اه کردن
خه کنند از جواب خه کردن
عامه مانند گردباد بود
که سبک خيز همچو باد بود
به يکي باد خوش شود ناچيز
صورت مرد دارد و تن حيز
عرض عامه بسان نار بود
گرچه بي مال و بي تبار بود
کرده مجروح چون دد از بيداد
که نه دندان نه ناخنش ماناد