چون ستودي بسي عدولان را
سخني گوي بوالفضولان را
آنکه بي آلتند و بي مايه
همه عريان چو کير بي خايه
يا طلبکار زرق و تزويرند
يا جهان را به حسبه مي گيرند
شعر برده به گازر و جولاه
خواسته زو بهاي کفش و کلاه
همچو خلقانيان کهن پيراي
کرده يک شعررا دو گرده بهاي
همچو سگ در به در به دريوزه
خوانده مر زهر را شکر بوزه
مدح شاهان به عاميان برده
ديو را هوش خويش بسپرده
يک رمه ناحفاظ و نابينا
در عبارت فرخچ و نازيبا
جال خلخال تاج بنهاده
شعرشان همچو ريششان ساده
هيچ نشناخته معاني را
بد زباني ز خوش زباني را
تابه از آفتابه نشناسند
شکل چرخ از ذوابه نشناسند
نزد ايشان کراسه با کاسه
هست يکسان چو تاس با تاسه
شاه را مدحت امير برند
مير را در علو به تير برند
عاميان را خدايگان خوانند
مهتران را به پاسبان خوانند
مدح و ذم نزدشان چو يکسانست
کس زنشان چو خانه ويرانست
همه محتاج لقمه نانند
همه بي آلتند و حيرانند
همه ناشسته روي و منحوسند
همه تطفيل خوي و جاسوسند
همه با روي و طلعت شومند
زان همه ساله خوار و محرومند
بي زباني ورا زباني کرد
آلت خويش بي زباني کرد