ملک چون بوستان نخندد خوش
تا نگريد سنان چون آتش
بکن از خون دشمن آلوده
تيغهاي نيام فرسوده
حله لعل پوش ناچخ را
هيزم افزاي صحن دوزخ را
کين ديرينه در دل آر تمام
کان قوي باعثيست بر اقدام
دين نگويد که تيغ بر دون زن
گردن گردنان گردون زن
دلشان جز نيام تيغ مدار
اين شرف ز آسمان دريغ مدار
زانکه از روي لاف روز مصاف
نتوان کرد پشت کاف و قاف
روز هيجا که صلح جنگ شود
نام بد دل ز بيم ننگ شود
مرد رمح و عمود و تير و سنان
زود پيدا شود ز مرد سه نان
دشمنان را به زير پاي درآر
گردن سرکشان به دار برآر
باز دل چون دو بال باز کند
تيغ کوتاه را دراز کند
سيرت احمدي و طبع گريغ
صورت يوسفي و آينه ميغ
خصم دين را به تيغ بر در پوست
که دو سر در يکي کله نه نکوست
سر که باشد سزاي خاره و خشت
سوي بالش بري نباشد زشت
تنگ باشد يکي جهان و دو شاه
تنگ باشد يکي سپهر و دو ماه
خوشه ملک پخته شد خو کن
جامه تخت کهنه شد نو کن
جد تو کو به هند هر باري
بت صورت شکست بسياري
تو به جد همچو جد ميان دربند
بت معني شکن کنون يک چند
بت صورت اگر ممات دلست
بت معني به سومنات دلست
دل موئمن چو کعبه دان بدرست
زمزم و رکن او مبارک و چست
ليک حرص و غرور و شهوت و کين
حسد و بغض و آنچه هست چنين
هر يکي آفت از درون نهاد
هست يک بت به صورت و بنياد
اي شهنشاه عادل غازي
تيغ در نه چو احمد تازي
کعبه را از بتان مطهر کن
شمع توحيد را منور کن
قصد هندوستان کافر کن
گل اين بام و بوم ششدر کن
چکني پنج روزه در غم و ياس
لذت چار طبع و پنج حواس
مر ترا بنده عنصرست و فلک
شش و پنج و چهار و سه دو و يک
شش جهت را به عالم تجريد
يک جهت کن چو عالم توحيد
پنج حس را به قدر و راي بلند
از سوي چهار طبع در دربند
سه قوي را مده غذاي سرشت
قوتشان ده ز باغ هشت بهشت
دو جهان را به زير حکم درآر
يک خرد را به مصطفي بسپار