از مدد نيزه نيزه بود آن روز
تير پروين رباي جوزا دوز
سيهان را به خنجر روشن
کرده چون لعل مهره گردن
جزع گيران به زير درع چو آب
چون کبوتر طپنده در مضراب
کشته گشتي اجل ز خون خواران
گر نبودي اجل هم از ياران
تشنه جانان ز حلق خنجر چش
ديده جويان ز چشم پيکان کش
رويشان چون نبيد زرد از تاب
چشمشان چون قديد سرخ از خواب
چشم با چهره گشته بيگانه
ديده با دود گشته همخانه
دهن بحر خاک بيز شده
ديده چرخ سرمه ريز شده
گشته عيوق از تف آهن
زرد رخسار و لعل پيراهن
شده از ابر ناوک و زوبين
ره چو دريا و کشته چون پروين
نوک ناوک چو عقل در تگ و پوي
از درون دو ديده مردم جوي
رمح دردست مرد خون کرده
اژدهايي زبان برون کرده
بند و پيوند کرده از سر خشم
گرز چون سرمه و سنان چون چشم
شخص خصمش چو مرده دامن چاک
دهن او چو گور گشته ز خاک
گشته عالم ز گرد چون دوده
فلک از دوده رخ بيندوده
عکس خون بر سپهر سيمابي
راست مانند شعر عنابي
دشمنان شهنشه فيروز
روزشان چون شبست و شب بي روز
جانشان از ثري روان به اثير
ظفر حق سوي سپاه و امير
روي صحرا چو نيزه خورده اجم
آب دريا ز خون چو آب بقم
بر قضا تنگ مانده راه گذر
بر عدو در ببسته دست ظفر
جان خصمان ز بيم تير و سنان
جمله برداشته جدل ز ميان
کوه و دريا و بيشه و هامون
موج مي زد در آن زمان از خون
پشت چوگان ز گرز و سرها گوي
سينه گلبن ز تير و رگها جوي
رسته بر رخش لشکري بشکوه
هر يکي چون چنار بن بر کوه
خصم را رمح چون الف در بسم
چشمها کرده همچو جان در جسم
اسب و مرد از نهيب راه گريز
خشک مانده چو صورت شبديز
دستها از عنان بمانده جدا
پايها دررکاب و سر شيدا
همچو ماهي به خشک خشک و خموش
مرد بي دست و پاي جوشن پوش
پاي گردان پياده مانده به جاي
زان دو دست سوار قلعه گشاي
دمشان باز پس شدي هر گاه
که ز کشته نيافت مردم راه
آن زمان لااله الاالله
وهم را ره نبود در بر شاه
وهمها واله از سياست او
فهمها کاره از ارادت او
چون به تيغ ويست فتح گرو
همه عالم به پيش او به دو جو
نقشهاي برنده بر خنجر
رسته همچون سمن ز نيلوفر
راي شاهان به پيش رايت شاه
همچنان شد که روي آينه ز آه
آه برخاسته ز دشمن شاه
هر کجا اين دو آمد آمد آه
زان الف شکل نيزه از سر خشم
چشمشان کرده همچو هاي دو چشم
زان همي نور ديده نگذارد
کاينه آه را زيان دارد
کرده دررشته رمح مرد افکن
مهره گردن بسي گردن
شاه خورشيد روي گردون تير
شير آتش سنان آهو گير
رايتش را گرفته بخت به چنگ
همچو در دست ماه هفتو رنگ
شده در گرد روي روشن اوي
همچو جان بلال در تن اوي
گرد خورشيد راي او گردان
ماه رويان زهره پروردان
هر سواري چو کوهي اندر زين
موي بشکافتي ز راي رزين
نيزه در دستشان ميان غبار
چون به سيلاب تيره بي جان مار
چابکان خطا و فرخارند
ماه رويان چاچ و بلغارند
تير گردون به نيزه بربايند
با کمر همچو نيزه برپايند
روي چون آفتاب و دل چون شير
چون ره کهکشان کمر شمشير
استخوانشان ز گرز ريز شده
تن سپرسان ز چوب نيزه شده
کرده از گرز و نيزه بر دشمن
استخوان آرد و پوست پرويزن
مهره پشتشان ز گرز و سنان
کرده چون سبحه هاي پيرزنان
تيغ بهراشاه بن مسعود
خصم را همچو آتش موقود
باغيان را ز بيم بر سر چاه
شده از بيم چرخ و ناوک شاه
دلوهاي دريده تارکشان
رشته هاي گسسته ناوکشان
بد چنان ريخته به پيشش سر
که ببخشد به وقت بخشش زر
کرکس از کشتگانش چون صلصل
لاله منقار بود و گل چنگل
تا خدنگش جدا ز پيکان بود
بدي اندر ميان نيکان بود
بدي از فرشه ز غربت رست
سوي بد رفت و هم به بد پيوست
گر ز ياران او نبودي مرگ
کرده بودي همش ز جان بي برگ
هر که جست اندران ولايت صدر
از سر جهل بود نز سر قدر
بود باغي ز بغي و فسق و فساد
چون بقاياي قوم هود ز عاد
دل هر يک ز بغي و کينه چو نار
اسب چون کوه و مرد همچو چنار
شه ز بس خون که ريخت از شش سون
گوي ياقوت شد زمين از خون
چون بريشان به خشم شد سلطان
از براي موافقت به زمان
کشت چندان شهنشه اندر جنگ
که به مرغانش پر زدن شد تنگ
چون نهيب سنان شه ديدند
چون رکاب و عنان شه ديدند
مرغ دلشان ز خانه خشم گرفت
کشت جانشان ز دانه خشم گرفت
گرچه مرغان تيز پر بودند
ورچه ماران مورپر بودند
در زمان شان ز شاه دولت يار
بابزن نيزه بود و سله حصار
کرد خصم بي آب را در خواب
سرش از تن جدا چو کوزه آب
چه بزرگ و چه خرد باغي عور
چه فراز و چه باز ديده کور
آن چنان بر مصاف چير شدست
راست گويي که شرزه شير شدست
آن چنان گشت شاه عاشق رزم
که بود باده خوار عاشق بزم
رزم و بزمش به چشم هر دو يکيست
تيز و گردنده راست چون فلکيست
زين سپس عکس خون ز کره خاک
آسمان راکند به سرخي لاک
باغيان را همه به نوک سنان
کرد در يک زمان تن بي جان
گشت حالي چنو پسيچد جنگ
خصم او همچو صورت سترنگ
عقل داند براي صرفه علم
که ز صراف کين نيايد حلم
همه جهال دهر دانند اين
جمله عاقلان شناسند اين
که نشايد براي خطبه و کين
مور بر منبر و ملخ در زين
که نزيبد براي ملک و ثواب
خرس بر تخت و خوک در محراب
اندر آن جنگ دشمن و خصمانش
صورت شير بودو شادروانش
تشنه مانده زبان دشمن او
جان او خشم کرده با تن او
که شناسا خرد به ديده عقل
بشناسد بديهه را از نقل
پيش آسيب گرز شاهنشاه
خاصه با گرز چون شود همراه
چيره دستي و پايداري اوي
کامراني وکامگاري اوي
به زبان سنان و تيغ چو باد
همه را در دهان خاک نهاد
مهر او جان خان و مانها شد
کين او دودها دومانها شد
دشمنش را به هر کجا که درست
ديده بان مرگ و قهرمان سقرست
دهر از اين پرده گر بپرهيزد
همچو پرده اش فلک برآويزد
مرد بد را بد زمانه جزاست
گلخن و پاي خر سزا به سزاست
سوي بد گرچه عز حق نه نکوست
دافع دشمنست و نافع دوست
گرچه بد شد مزاج بد دل ازو
عز حق است و ذل باطل ازو
برخي جان خسرو منصور
شوما بر زبان نيشابور
از پي راه و عشرت و نيرو
ماه او، زهره او، و بهرام او
پيش بهرامشاه بن مسعود
ظفر و فتح با رکوع و سجود
بر کلاه و قباش و اسب و ستام
فلک و اختران درود و سلام
بر خور اي بر شده سپهر بلند
تو به پيران سر از چنين فرزند
اي فلک ز آفتاب و از يارش
خلفي يافتي نکو دارش
چرخ را گرچه بس خلف بودند
تو دري و آن دگر صدف بودند
لطف او شد نشيمن صهبا
قهر او شد لويشن دريا
پادشاهي به رنج کرد به دست
آنگهي پاي او به گنج ببست
پادشاهي نيايد اندر چنگ
جو به جنگ و به باشگونه جنگ
کشت شد خشک اگر نبارد ميغ
ملک پژمرد اگر نخندد تيغ
تازگي کشت ابر گريانست
تازگي ملک تيغ خندانست
تيغ بايد که خون پذير شود
ملک بي تيغ کي چو تير شود
زانکه مانند مرد در پابند
هيچ زن برنخاست از فرزند
شاه در ملک خويش از پي جود
چون شد او پيش عقلها مسجود
دستها را به تيغ و رمح آراست
زانکه دفع از چپست و نفع از راست
شه که خواهد که جاه دارد ملک
به سياست نگاه دارد ملک
زانکه نبوند قلزم و اخضر
جز به تلخي نگاهبان کهر
هر کمرگه که بي شکوه بود
کمر نال و خم کوه بود
بي صهيل و صليل و گيراگير
چون طنين کي شود صرير سرير
زانکه درراه ملک هر شاهي
بر سر جاه و قدر هر ماهي
دولت آراي بازوي چيرست
ملک پالاي دست و شمشميرست
آب بحر ارنه تلخ و تيزستي
چون دگر آبها گميزستي
زير رانها براق دريا ساز
ابر بر برق پاي رعد آواز
گردسم تيز گوش و پهن بران
خوش کفل سرمه چشم خردسران
شاه بي تيغ باغ بي ميغ است
پاسبان دين و ملک را تيغ است
کوه شاهست بر زمين وانگاه
تيغ دارد چرا ندارد شاه
شاه کوهي است بر زمين به شکوه
تيغ دارد چرا ندارد کوه
آفتابي که شاه گردونست
هيچ بي تيغ نيست شه چونست
شاه را گرنه تيغ تيز بدي
خلق را نقد رستخيز بدي
در خور ملک جز نبردي نيست
مردي ديگران ز مردي نيست
زانکه بي تيغ دين نيافت قرار
ذوالفقاري به حيدر کرار
جبرئيل آوريد و گفت بران
خون اين مشرکان به گرد جهان
بر رسول آنکه ناورد ايمان
خونش از ذوالفقار زود بران
نيست بي تيغ ملک را رونق
ملت حق ز تيغ شد مطلق
تيغ مر ملک را نکو ياريست
ملک بي تيغ همچو بيماريست
شه چو بر تخت ملک خود بنشست
پيش تختش جهان کمر بربست
ريخت از بهر راه جويان را
آب روي گزاف گويان را
زين شه نيک خوي پاک نژاد
هر که او بد نبود نيک افتاد
ملک پرورده زير دامن کرد
جان نگهداشتن به آهن کرد
هر که از دل نخواست تعظيمش
بام بومست بومش از بيمش
چون کمر بست شاه بهر جدال
خانه دشمنان شمار اطلال
گرچه بهر صلاح تا اکنون
خنجرش لعل پوش بود از خون