در دل کوب تا رسي به خداي
چند گردي به گرد بام و سراي
از در کار اگر درآيي تو
دانکه بر بام دين برآيي تو
دل کند سوي آسمان پرواز
بام دين را به نردبان نياز
نردباني که سوي بام دلست
پايه عرش زير او خجلست
تنگهاي شکر مريز به باغ
که همه باغ طوطي اند چو زاغ
طوطياني چو زاغ پيش تو در
تو فرو ريخته به تنگ شکر
در نهاد و مزاج خويش نگر
لوطيان را چو طوطيان مشمر
اين زمان طوطيان جگرخوارند
ليکن الکن به گاه گفتارند
زهر جان را به آشيانه برد
شکرت با ذباب خانه برد
مرجع جان ز زهر عمر گزاي
بازگشت شکر طهارت جاي
هيچ باشي چو جفت و فردي تو
همه باشي چو هيچ گردي تو
گر همي يوسفيت بايد و جاه
رنجها کش ببر رياضت چاه
چون سليمان تو ملک را شايي
که چو يوسف به حسن زيبايي
شادمان باش و چهره را بفروز
خويشتن ر به نار جهل مسوز
رو برون نه ز خويش هستي خويش
عز خود دان هميشه پستي خويش
گر شوي سال و مه برين منهاج
برنهد بر سر تو گردون تاج
اجل نفس در گدايي دان
اصل او راز پادشايي دان
همچو مردان سبک به کار درآي
تا ببيني هزار شاه گداي
اندرين رسته بهر رستن خود
آن فروش اي پسر که کس نخرد
چون سؤالت گزيد مرد محال
مر ترا کسب خوبتر ز سؤال
کز صلاحت سليح هستي تست
چون عمل جاي بت پرستي تست
چون دل از کم زدنت شاد شود
آنچه آن هست تست باد شود
قامت عمر خويش را خم ده
ديده خشک خويش را نم ده
خم قامت که نم پذير بود
صد کمان پيش او چو تير بود