حکايت

بود اندر سرخس يک روزي
مجلسي بس به رونق و سوزي
مجلسي پر ز ناله و شيون
گفت آن صدر دين و فخر زمن
آن چو موسي ز شوق بر سر طور
بوالمفاخر محمد منصور
من بدان مجلس اندرون بودم
زان عبارت به دل برآسودم
اين حکايت ز روي نکته براند
در معني درو به رمز افشاند
بشنو اين را که هست قول سديد
که به جايي مگر که پير و مريد
درفتادند چون سماعي بود
ديو را اندر آن دفاعي بود
وجد افتاد هر دو را بتمام
در گذشتند از حلال و حرام
پير مي رقص کرد در حالت
زانکه از شوق بود با آلت
ديد مردي مريد آهسته
زير زنار بر ميان بسته
گفت کاي پير اين امانت کيست
بسته زنار بر ميانت چيست
پير گفتش که اي فضول نيوش
سر چو ديدي خموش باش خموش
کين نه زنار بلکه زنهارست
روضه روح را چو انهارست
از پي قهر نفس بي دينم
بستن کستي است آيينم
تا بداند که گبر بي قدرست
کار او پيش صدر دين غدرست
هر سحر کو ز خواب برخيزد
پيش کو شر و فتنه انگيزد
من کنم عرضه بر وي اين زنار
تا ز پندار بد شود بيدار
گويم اي گبر آن که اين دارد
از کجا نيم ذره دين دارد
ز اهل ناري نه در خور نوري
دام ديوي نه حله حوري
تا در آن دم بتر ز خويش ز شر
نشناسد کسي ز جمله بشر
نکند کبر و کين نياميزد
از ره جهل و حمق برخيزد
تا بدين فن ز عجب و استکبار
باز دارم ورا به ليل و نهار
هم سلامت بود مرا ز شرش
هم به خود نبود از بطر نظرش