بود مردي عليل از ورمي
وز ورم برنيامديش دمي
رفت روزي به نزد دانايي
زيرکي پر خرد توانايي
گفت بنگر که از چه معلولم
کز خور و خواب و عيش معزولم
مجسش چون بديد مرد حکيم
گفت ايمن نشين ز انده و بيم
نيست در باطن تو هيچ خلل
مي نبينم ز هيچ نوع علل
مرد گفتا که باز گويم حال
کز چه افتاد بر من اين اهوال
رازدار ملوک و پادشهم
با مزاج ملون و تبهم
شه سکندر دهد همه کامم
که ورا من گزيده حجامم
ليک رازيست در دلم پيوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست
نتوانم گشاد راز نهان
که از آن بيم سر بود به زمان
سال و مه مستمند و غمگينم
بيش از اين نيست راه و آيينم
گفت مرد حکيم رو تنها
بي علايق نهان سوي صحرا
چاهساري ببين خراب شده
گشته مطموس و خشک از آب شده
اندر آن چاه گوي راز دلت
تا بياسايد اين سرشته گلت
مرد پند حکيم چون بشنيد
همچنان کرد از آنکه چاره نديد
شد به صحرا برون نه دانا مرد
از پي دفع رنج و راحت فرد
ديد چاهي خراب و خالي جاي
درد خود را در آن شناخت دواي
سرسوي چاه کرد و گفت اي چاه
راز من را نگاه دار نگاه
شه سکندر دو گوش همچو خران
دارد اينست راز، دار نهان
باز گفت اين سخن سه بار و برفت
بنگر او را که چون گرفت آکفت
زان کهن چاه ني بني بر رست
شد قوي ني بن و برآمد چست
ديد مردي شبان در آن چه ني
ببريد آن ني و شمردش في
کرد نايي از آن ني تازه
راز دل را که داند اندازه
ناي چون در دميد کرد آواز
با خلايق که فاش کردم راز
شه سکندر دو گوش خر دارد
خلق از اين راز او خبر دارد
فاش گشت اين سخن به گرد جهان
مرد حجام را بريد زبان
تا بداني که راز بهروزان
بتر از جمر و آتش سوزان
عالمي پر ز آتش و تف و دود
بهتر از يک سخن که راز تو بود