حکايت

آن شنيدي که گفت دمسازي
با قريني از آن خود رازي
گفت کين راز تا نگويي باز
گفت خود کي شنيده ام ز تو راز
شرري بود کز هوا پژمرد
از تو زاد آن زمان و در من مرد
سر ز نامحرمان نهان بايد
ورنه محرم چو بشنود شايد
دوست محرم بود به راز و نياز
پيش محرم برهنه بايد راز
در ره سيل و رودها خفته
سخن گفته به که ناگفته
راز جز پيش عاقلان مگشاي
دل خود جز به اهل دل منماي
آن نبيني که تخما در گل
ننمايد به هيچ ظالم دل
کم ز خاکي و خاک نعمت ساز
از زمستان نهفت دارد راز
چون هوا دست عدل بگشايد
راز و دل جمله خاک بنمايد
راز در زيرکان نهان باشد
زانکه هشيار بدگمان باشد
هر که در روز راز گسترده ست
ابجد از لوح عقل بسترده ست
سر والشمس چون دلش دريافت
نه ز والليل بدروار بتافت
گفت کين سوز پرده ساز منست
شب معراج روز راز منست