سر چه پوشي که در بهاران گل
راز پنهان ندارد اندر دل
با بهان راي زن ز بهر بهي
کز دو عقل از عقيله باز رهي
کز تن دوست در سراي مجاز
جان برون آيد و نيايد راز
رز مر دوست را چو جان باشد
زان چو جان در دلش نهان باشد
راز پنهان نداشت ايج لبيب
در غم و علت از حبيب و طبيب
از طبيب ار نهان کني تو اصول
به نگردي بماندي معلول
جمله علت بگوي و راز مگوي
وآنچه بشنيده اي تو باز مگوي
راز در دل چو مرغ و دانه بود
راز بر دل چو دود خانه بود
دانه چون مرغ خورد شد ناچيز
و آنچه بر دل نهاده شد چون تيز
نرهد جان جانت زين دو مگر
تا نکردي نهانش جاي دگر
با قوي گو اگر بگويي راز
زانکه باشد قوي ضعيف آواز
اينکه گفتم چو عاقلان بپذير
ورنه از پيل و خر قياسي گير
زنده سر جز به زنده نسپرده ست
زانکه سر جان زنده را مرده ست
هر که مرده است راز مردان را
در کند پس صدف کند جان را
تا صدف را به کارد نشکافند
همچو دريا ز موج کي لافند
تو نيابي بخاصه راز ملوک
خيره با هم نشين پنبه و دوک