هر که شاگرد روز شب نبود
جز تهي دست و بي ادب نبود
کاندرين راه پر شتاب و قرار
صبر بي دست و پاي دارد کار
اندرين ره چو کند کردي خشم
دست گيرد عطا و بيند چشم
اندرين عالم و در آن عالم
هر کرا پاي پيش رفتن کم
گرچه در دست بدخوي گروست
مار بي دست و پاي راست روست
باز خرچنگ در غدير و بحار
هست با پنج پاي کژ رفتار
صدف ار دست داردي يا پاري
کي شدي جاي در دهر آراي
هر رهي کت خوشست آن ره گير
دمفرزين بمان دم شه گير
شاه بي پيل و اسب و بي فرزين
خاصه بي رخ نيرزدت خرزي
چار طبعست چار خانه شاه
پنج حس شش جهت براي سپاه
وفد عمرت چو زي وفات شود
شاه در چارخانه مات شود
تا بدانگه که مات گردد شاه
آه مي زن ز عيش و عمر کتاه
هر زمان اين فلک ز بهر ستيز
زين زمين گويدت که خيز و گريز
ورنه بر نطع گفتن و پاسخ
مي کش اين بار و مي خور اين شه رخ
بي روش روي پرورش نبود
کاين کشش نبود آن چشش نبود
اولت کوشش آخرت کشش است
از برون چاره از درون چشش است
راه حق پر ز دين و پر کيش است
گرت خوش نيست راه در پيش است
در ميان ره چو سين انسانست
سين چو رفت از ميانه آن آنست
اندرين ره رفيق کو دل را
توشه کو صد هزار منزل را
تا ترا نيست لقمه اي توشه
ندروي زين ثمار يک خوشه
معرفت آفتاب و هستي ابر
راه بر آسمان و مرکب صبر
هر که رخ سوي آن زمين دارد
برسد گر براق دين دارد
دلگرم تو زاد رهگذرست
دم سرد تو باد ابر برست
مرد بايد براي راه پناه
حيز بگريزد از ميانه راه
راهبر راه را پناه آيد
موزه تنگ دست را شايد
راه را يار جلد بايد و چست
خانه را به رفيق خوشدل و سست
مرد چون شد برون ز دروازه
به رفيق قديمش از تازه
با خردمند ساز داد و ستد
که قوي تر شود خرد ز خرد