کودکي با حريف بي انصاف
گفت کاي سر به سر دغا و خلاف
تو درازي و نيز در يازي
پس همان به که گوز کم بازي
اندرين شاهراه بيم و اميد
دايه جسم تست ديو سپيد
شب و روز از پي غذاي تنت
مانده پستان ديو در دهنت
که هواي هلاکت انديشت
سر پستان سيه کند پيشت
کو يکي مادري که از سر درد
کودک از شير باز داند کرد
کردت ارچه چو گوز بن گردن
شير پستان غافلي خوردن
ناگهي بيني از در بستان
اجل آيد سيه کند پستان
شير خوردنت امل دراز کند
اجلت خو ز شير باز کند
دل خورد شير او چو گاو سبوس
نزد عامي چو پارسا سالوس
باز کن خو ز شير خوردن پر
طمع از شير ماده گاو ببر
بر سر پل دل وطر چه بود
در سراي خطر بطر چه بود
طين که ابليس داشت از وي ننگ
تو چو دينش گرفته د ربر تنگ
ز آدمي قبله عقل و دين داري
نه نباتي که قبله طين داري
نبوي پيش جهل دست آموز
بر همه آرزو شوي پيروز
دل ز گل بگسل ار بقين داري
دور کن کين ز دل چو دين داري
گر تو در خطه هطر شب و روز
با خرد همچو طفل بازي گوز
خانه جغد را بکوشيدي
به گچ و سنگ و نقش پوشيدي
سال طوفان و خانه آشفته
تو درو گاه مست و گه خفته
نه که چون ژاله اي فرو بارد
خانه را بر سرت فرود آرد
روز و شب گاه و بيگه از باران
غافل از راه آب و ناوندان
چون ترا برد د رسقر طوفان
بر تو خندند نقش و گچ پس از آن
بر دگان فريب و تلبيست
دست خوش يافتست ابليست
هم ز دست خودت در اين بنياد
پاي در گل بماند و سر بر باد
هست از او امر و نهي و آرو ميار
از تو بيشه است عمر دست افزار
آنچه شود آسد او برد به درست
و آنچه باشد زيان ز مايه تست
ناگرفته به رشوت از دين نور
رايگان ديو را شده مزدور