بود عمر نشسته روزي فرد
گردش اصحاب صفه با غم و درد
هر يک از شادي ره اسلام
ياد مي کرد بر گشاده کلام
هم کهن پير و هم جوان تازه
برده آوازه تا به دروازه
منتي جمله ياد مي کردند
فوت ايام کفر مي خوردند
بود عبدالله عمر حاضر
ليک زان درد و رنج بد قاصر
منتي کرد نيز بر خود ياد
زود عمر برو زبان بگشاد
گفت ويحک چه لاف پاشي تو
خود مرين درد را چه باشي تو
درد دين تو تا کجا باشد
مر ترا درد کي روا باشد
تودر اسلام زاده و ديده
تلخي کفر هيچ نچشيده
درد ايام کفر خورده نه اي
خويشتن را ذليل کرده نه اي
اين چنين درد وزخم ما دانيم
زان به دين رسول شادانيم
ناچشيده تو درد و منت و عار
هيچ نابرده ذل و استحقار
نشناسي تو لذت ايمان
قدر ايمان چه داني و احسان
ما شناسيم کان چه ذلي بود
وان چه بندي و آن چه غلي بود
شکر اسلام کرد ما دانيم
کين زمان مرد راه ايمانيم
شير مردان عناء ره بردند
به تو نامرد راه بسپردند
توبه نامردي اين ره دين را
جمله کردي خراب آيين را
به چه بنهم ترا به يار جواب
اي ز تو دين و شرع گشته خراب
نه زني در ره صواب و نه مرد
نه مخنث از آنت نبود درد