آن شنيدي که در عرب مجنون
بود بر حسن ليلي او مفتون
دعوي دوستي ليلي کرد
همه سلوي خويش بلوي کرد
حله و زاد و بود خود بگذاشت
رنج را راحت و طرب پنداشت
کوه و صحرا گرفت مسکن خويش
بي خبر گشته از غم تن خويش
چند روز او نيافت هيچ طعام
صيد را بر نهاد بر ره دام
ز اتفاق آهويي فتاد به دام
مرد را ناگهان برآمد کام
چون بديد آن ضعيف آهو را
وآن چنان چشم و روي نيکو را
يله کردش سبک ز دام او را
اي همه عاشقان غلام او را
گفت چشمش چو چشم يار من است
اين که در دام من شکار من است
در ره عاشقي جفا نه رواست
هم رخ دوست در بلا نه رواست
چشم ليلي و چشم بسته بند
هست گويي به يکدگر مانند
زين سبب را حرام شد بر من
يله کردمش از اين بلا و محن
من غلام کسي که در ره عشق
شد مسلم ورا شهنشه عشق
راه دعوي روي تو بي معني
نخرند از تو ترسم اين دعوي
کرد پيش آر و گفت کوته کن
با چنين گفت کرد همره کن
ورنه از معرض سخن برخيز
چون زنان زين چنين سخن بگريز
دعوي دوستي تو با معبود
پس طلبکار لذت و مقصود
گر تو مقصود خود گري بر دست
بت پرستي نه اي خداي پرست
گر تو فرزند آدمي پس چون
شده اي بر جهان چنين مفتون
اين جهان را نه مزرعت پنداشت
عاقبت خود برفت و هم بگذاشت
تو ز احوال غافلي چکنم
از خود و اصل جاهلي چکنم