دوستي با مقامر و قلاش
يا مکن يا چو کردي آن را باش
دوستي کز پي پياله کنند
ندهي پوست و پوست کاله کنند
دوست خواهي که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و خاطر اوست
بد کسي دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
دوست گرچه دو صد دو يار بود
دشمن ارچه يکي هزار بود
مر ترا خصم و دشمن دانا
بهتر از دوستان همه کانا
از تقي دين طلب ز رعنا لاف
از صدف در طلب ز آهو ناف
آستين ار ز هيچ خواهي پر
از صدف مشک جو وز آهو در
آنچه از حس چشم و بيني و گوش
زين ببين زان ببوي و زان بنيوش
نايد از گوشها جهان بيني
نچشد چشم و نشنود بيني
از حواس ار بجويي اين همه ساز
آن ازين اين از آن نيابي باز
که پديدست در جهان باري
کار هر مرد و مرد هرکاري
گر نخواهي دل از ندامت پر
به بدي از رفيق نيک مبر
گرچه صد بار باز گردد يار
سوي او باز گرد چون طومار
زين بدان رخ همي بگرداني
باش تا قدر اين بدان داني
دوستان گنج خانه رازند
رنج بردار و گنج پردازند
با نفايه و سره به خفت و به خيز
نه درآميز چست و نه بگريز
نه طلب زين ستوده دان نه هرب
که چنين آمد از حکيم عرب
صفت دوست از ره تحقيق
از علي بشنو ار نه اي زنديق
دوست نادان بود نبايد سوخت
بايد اين حکمت از علي آموخت
خلق دشمن شود چو بگريزي
بد قرين گردي ار درآميزي
چون ترا دوستي پديد آيد
عقل بايد که زود نستايد
وقت عشرت از او به کم ديدن
کم شنيدن به از پسنديدن
مطلب گرچه جزم فرماني
پيکي از مقعدان زنداني
آن طلب کن که داند و دارد
تا تو از وي وي از تو نازارد
دوستي با مزاج بي خردي
دور دور و هم ايدرست خودي
تا نباشي حريف بي خردان
که نکو کار بد شود ز بدان
باد کز لطف اوست جان بر کار
زهره گردد همي به صحبت مار
يار بد همچو خاردان بدرست
که همي دامنت بگيرد چست
زرد رويي زر از قرين بدست
ورنه سرخست تا قرين خودست
صحبت باغها به فصل بهار
باد را هر زمان کند عطار
روغن کنجدي که بودي عام
شد ز گلها عزيز و نيکو نام
چون به گلها سپرد نفس و نفس
روغن کنجدش نخواند کس
اين برست از سبو و آن از ذل
گل از او نيکنام و او از گل
با بدان کم نشين که بد ماني
خوپذير است نفس انساني
خوش خو از بدخوان سترگ شود
ميش چون گرگ خورد گرگ شود
صحبت نيک را ز دست مده
که مه و به شوي ز صحبت مه
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت هم خو اگر نشد هم تگ
گر بدي صورتت شود مسته
بد دانا ز نيک نادان به
هيچ صحبت مباد با عامت
که چو خود مختصر کند نامت
صحبت عام آتش و پنبه است
زشت نام و تباه و استنبه است
صحبت عام در بهشت آباد
مرگ باشد که مرگ عامي باد
با دو عاقل هوا نياميزد
يک هوا از دو عقل بگريزد
با بد و نيک جسم داند زيست
جان شناسد که دوست و دشمن کيست
دوستي را که نيست با تو مجال
که بگويد حرام نيست حلال
با تو تا لقمه ديد جان و دلست
چون شدت لقمه تيز و تيغ و شلست
شکمش چون دل پياله ببين
وز دهانش دل چو لاله ببين
با کله کي بود اخوت پاک
زانکه گفتند اخوک من و اساک
جامه خون و گوشت پوست بود
عيبه عيب دوست دوست بود
نيست در هيچ يار صدق و صفا
نيست با هيچ دوست مهر ووفا
چون به علت کند سلام عليک
از بد و نيک تو شود بد و نيک
دوست و دشمن براي جان بايد
تن بود کش غذاي نان بايد
گر کني چشم جفت بي خوابي
دوستي باخلاص کم يابي
مر ترا زو وفا نخواهد خواست
که تنوريست با ترازو راست
پس تو اکنون مه به مه بد را باش
دامن خويش گير و خود را باش
که بود عهد و عشق لمه زنان
بي مدد چون چراغ بيوه زنان
صلح دشمن چو جنگ دوست بود
که از آن مغز آن چو پوست بود
دل درايشان مبند کز گيهان
همه آدم دمند و مرجان جان
نيک را از بدان چه جاه بود
زانکه عقرب هبوط ماه بود