شوي خود را زني بديد دژم
تنگ دل شد به شوي گفت اين غم
گر براي منست بادي شاد
ور براي دل است پيشت باد
از پي نان مريز آب از روي
بوحبيشي ز بوغياث مجوي
آبروي از براي نان برود
طمع نان بود که جان برود
چون نه نيکي نه قابل نيکي
تو و کاکا و کوکو و کي کي
زهد عيسي و حرص قارون بين
گفته در شأن آن و در حق اين
و رفعنا به نردبان نياز
فخسفنا ز سر نشيبي آز
آن به زهد آسمان گرفته به ناز
وين شده خاک خورده از پي آز
عقل و جان گفته از پي زر و سيم
ان ربي بکيدهن عليم
آفت آدمي ز دنيي دان
راحت جان و تن ز عقبي دان
مرد خرسند مير کوي بود
که طمع زنگ آب روي بود
در نگر بي مزاج و خاطر دون
زين دو معني به عيسي و قارون
قصه يوسف ار نداني تو
چون ز قرآن همي نخواني تو
چون ز زن بود آفت و المش
راند قرآن به کام او قلمش
مرد دنيي کرامتي نبود
قيمتي جز قيامتي نبود
گر ترا خشم و آز بگذارد
بر زمين موري از تو نازارد
ار چناني مبارکت باد آن
ورنه اين کن وزو جهان بستان
ورنه از حرص گندمي پي خورد
گرد خود همچو آسيا مي گرد
حرص را بر نه از قناعت بند
وانگه از دور او گري و تو خند
باب نسيان تمام گشت سخن
سخن آرم ز دوست و ز دشمن