اي گرفته به دست حرص و امل
پيرزالي سر تو زير بغل
دو جهان آنکه علوي و سفليست
صورت هر دو باز گويم چيست
اين يکي پير تنگ ميدانيست
وآن دگر زال سبحه گردانيست
شکر تسبيح مي کند جاويد
به دو تا مهره سياه و سپيد
همه بر گرد درگهش به طواف
مرد سجاده باف و کستي باف
ز ابلهان رازهاش پوشيده است
ليک عاقل همه نيوشيده است
نه همي گويدت فلک ز فراز
کز خرد نردبان کن و بر تاز
همچو آدم براي آن دم را
نردبان ساز بام عالم را
در جهان خرد بر آي از خاک
چکني کلبه ميان کاواک
زير اين پرده کبود منو
پند اين راهب جهان بشنو
که همي گويد از زبان مرور
که بنگذارمت به غار غرور
سه روانت ز نه ستيخ کنم
همه اعضات چار ميخ کنم
پيش از آن کت برآيد اين مکار
برو اين هفت و چار و نه بگذار
که عدد چون رسيد بر سر حد
روي بنمود بارگاه احد
دل ز دنيا و مهر او بگسل
زآنکه بر جان سمست و در دل سل
دنيي ار چه فراغت حاليست
آفتش فخر و کبر و محتاليست
خردت خسرو گزيده کند
باز آزت گداي ديده کند
زار ماندست مرد زي دنيا
نکند جست را کري دنيا
گر به چشم تو هست دختر خال
هست مکروه و زشت باطن و زال
مده از بهر لاف احمق وار
رخصت دين به رخصت دينار
دل بي برگ را نوا نورست
بي نياز از خداي و دين دورست
قدر سيمي که حرص ننشاند
فرج اسر نکو همي داند
ان في ديننا بخوان و بدان
مرکبت را بران و تيز بران
صدمت شوق در سراي فراق
نکشد بار انتظار براق
خردت را بران و دست مدار
بر خرد شرع مصطفي بگمار
چون بيوباردت نهنگ سقر
دست بر سر کني نيابي سر
سيم را در دل ايچ راه مده
به ملک نامه سياه مده