آنچه ارکاني و آنچه گردونيست
زان جهان پوستهاي بيرونيست
هر که اندر جهان دين باشد
هر دمش آسمان زمين باشد
مرد تا در جهان دين نرسد
از گمان در ره يقين نرسد
نردبان سوي گل گرانها راست
نردبان سوي دل روانها راست
ز مني دان زمانه ساخته را
بي نوا خوان فلک نواخته را
خوارتر کس فلک نواخته است
زانکه با او زمانه ساخته است
هر که او با زمانه در سازد
عقبي او را ز پيش بندازد
اي در اين پست مانده همچون مست
شکري سوي جان و دل بفرست
تو که در بند حرص و آز شدي
همچو زر در دهان گاز شدي