چند گويي ز چرخ و مکر و فنش
به خداي از کري کند سخنش
چيست چرخ و زمين فراز و مغاک
جامه سبز و دامني پرخاک
شب صد چشم چيست محتالي
روز يک چشم چيست دجالي
زشت باشد به خاصه از ابدال
جز به عبرت نظاره دجال
روز و شب را به سوي زيرک و غمر
تحفه از وي غمست و غارت عمر
چست چنبر سپهر دهر افروز
رسن پيسه چيست جز شب و روز
در فگندت به چنبر گردن
بهر کشتن زمانه پيسه رسن
زده مار فلک ترا به ستيز
هست پيسه رسن ازو بگريز
در غم زر سرخ و سيم سره
سبلتت سبز گشت همچو تره
تره سبز و پر آب و رنگينست
سر کينش ز پاي سرگينست