در جهاني چه بايدت بودن
که به پنگان توانش پيمودن
چيست دنيا سراي آفت و شر
چون کليدان زاولي به دور در
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگين و از درون پر زهر
طفل چون زهر مار کم داند
نقش او را تتي تتي خواند
همه اندرز من به تو اين است
که تو طفلي و خانه رنگين است
در غرورش توانگر و درويش
شاد همچون خيال گنج انديش
تو که در بند او گرفتاري
مي کش از بهر او چنين خواري
تو به اميد فخر و روزبهي
از همه ناکسان دهر کهي
نيست با وي وفا و معني يار
ديده و آزموده اي بسيار
جهل خس را پيامبري ندهد
آز کس را توانگري ندهد
آز چون آتشست و تن چو حطب
ز آتش و ني موافقت مطلب
آز چون آتش است تن هيزم
آب و آتش به هم چه آميزم
آز بسيار خوار و مستحلست
پادشا صورت و گداي دلست
چون سرابيست آز تشنه فريب
همچو سيليست آز رخ بنشيب
خوردنش را چو کرد تشنه بسيچ
چون بدو در رسد نباشد هيچ
هست چون معده معاويه آز
که به خاک از تو دست دارد باز
آتشي را که ديو جنباند
ايزدش جز به خاک ننشاند