نوح را عمر جمله ده صد بود
حرص و اميد او بر آن آسود
چون گذر کرد نهصد و پنجاه
در فذلک به حسره کرد نگاه
گفت آوخ که بر من اين ده صد
بود برمن ز روزکي ده بد
کرد ويرا سوال روح امين
سر ز بالا نهاده بر بالين
کاي ترا عمر از انبيا افزون
چون گذر کرد برتو دنيي دون
بر چه سان يافتي جهان را تو
چون سپاري کنون روان را تو
گفت ديدم جهان چو تيم دو در
آمدم از دري شدم ز دگر
نوز ناسوده تن ز سير سبيل
کامد آواز پر نهيب رحيل
مي دهم جان و مي برم حسرت
شربتم ضربت و شفا شدت
عمرش ار بد دراز ور کوتاه
رخت بر بست زان گشاد به راه
عاقبت هم برفت و بيش نماند
آيت عزل خويشتن برخواند