حکايت

گفت در وقت مرگ اسکندر
همه را خواند کهتر و مهتر
گفت اينک دو دست خود بستم
هين بگوييد چيست در دستم
آن يکي گفت جوهري داري
وان دگر گفت گوهري داري
آن يکي گفت نامه ملکست
وان دگر گفت خاتم ملکست
گفت ني ني که جمله در غلطيت
همه راه هوس همي طلبيت
در زمان هر دو دست خود بگشاد
گفت در دست نيستم جز باد
سالي سيسد به ياد دارم من
زان همه عمر باد دارم من