آن شنيدي که بود مردي کور
آدمي صورت و به فعل ستور
رفت روزي به سون گرمابه
ماند تنها درون گرمابه
بود تنها به گوشه اي بنشست
خرزه آن غرزن آوريده به دست
دل و گل کاه و کوره از تف و تب
آذر از خايه و ز پشت احدب
چون کدو خايه و چنار انگشت
خرزه در شست و خربزه بر پشت
هرزه پنداشت کور خودکامه
نکند خايه درد چون جامه
سوزني تيز درگرفت به چنگ
کرد زي خايه هاي خود آهنگ
سوزن اندر خليد در خايه
آن چنان کور جلف بي مايه
چون ز سوزن به جانش درد آمد
با دل خويش در نبرد آمد
از دل آتش ز ديده باد آورد
علت جهل خويش ياد آورد
هر زمان گفتي اي خداي غفور
هستم اندر عنا و غم رنجور
مر مرا زين عنا و غم فرج آر
در چنين غم مرا نماند قرار
سوزن تيزو خايه نازک
برهانم به فضل خويش سبک
کرد مردي در آن ميانه نگاه
گشت از آن ابلهي کور آگاه
گفتش اي ابله کذي و کذي
اي ترا جهل سال و ماه غذي
سوزن از دست بفکن و رستي
که ازين جهل جان و دل خستي
تو ز دنيا همان چنان نالي
کان چنان کوردل ز محتالي
دست ز دنيا بدار تا برهي
خيره در کار خويش مي ستهي
گه به پاي از خودش بيندازي
گه دو دست از طمع بدو يازي
مي نخواهي جهان وليک به قول
اي همه قول تو نجس چون بول
اي همه قول تو نفاق و دروغ
پيش دنيا تو گردن اندر يوغ
خنک آن کز زمانه دست بداشت
حب دنيا به سوي دل نگذاشت
درد دينست داروي مؤمن
که بدو گردد از جحيم ايمن
تکيه بر لذت جهان کردن
چيست اي خواجه خون دل خوردن
وقت لذت بترسي از سلطان
وقت عصيان نترسي از سبحان
دل منه بر جهان بي معني
که ثباتي ندارد اين دنيي