مال بر کف چو پيل بر کشتيست
مال در دل چو آب در کشتيست
مال مصلح چو آب زير سفن
کايد از رفتنش کرامت تن
وان ممسک چو آب در فلکست
که وجودش مقدم هلکست
مرد را چون دم و درم باشد
آن نکوتر که جود هم باشد
تا به اينجاش کس جگر نخورد
تا بدانجاي حسرتي نبرد
ورچه در مال جز لطافت نيست
ليک بودش بي اين دو آفت نيست
کز حلال از زمانه مشغولي
وز حرام از خداي معزولي
پسر عوف را ز بهر حلال
به بر مصطفي نبود مجال
مرد دين باش و مال را يله کن
خيز و دنيا به جملگي خله کن
نبود خود حکيم شبهت جوي
از طعام حلال دست بشوي
گرچه زو جسم را پناه بود
ليکن آن هم حجاب راه بود
در زر و سيم اگر کمالستي
کي قرين سگ و دوالستي
مال اگر مايل خران نشدي
حلقه فرج استران نشدي
آدمي مرده در غم ناني
آن دوال رکاب چون کاني
آدمي پيش اسب بي درمست
آن دوال رکاب محتشم است
دنيي از دين هميشه آزرده ست
کاب دنيا جمال دين برده ست
مال سوي حکيم کي يازد
زشت با کور به فردا سازد
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش
هر دو آنجا که علم و فرهنگ است
در نگنجد از آنکه ره تنگست
نشود مال جز به دون مايل
جاهل از طبع بد شود سايل
دون و دنيي بوند هر دو قرين
قحبه اي آن و قلتباني اين
ديده ور پل به زير کام کند
کور بر پشت پل مقام کند