مر سران را چو طامع و مي خوار
بهر چه دردسر دهم چو خمار
مي چو با رسم در نهاد شود
آتش و خاک و آب باد شود
زان برو چار طبع دست نيافت
که سوي هيچکس به پا نشتافت
هست مي در نهاد خود پيوست
در کف پاي عقل و بر سر دست
شاه مي بر جمال تن چيره ست
ماه عقل از کمال مي خيره ست
مايه سنگ گرم و سردان اوست
وز پي زر محک مردان اوست
از کف پر ز معجز موسي
مرده زنده کنست چون عيسي
مرد را عقل ديده و دادست
غذي روح باده و بادست
زيرکان را درين سراي خراب
هيچ غمخواره اي مدان چو شراب
باده در پيش انده استاده است
زانکه غمخوار آدمي باده است
عقل را گر سوي تو هست شکوه
باده عقل دوست را منکوه
از تري تف نشان صفرا اوست
وز تبش نقش سوز سودا اوست
اندرين باغ خوب و راغ فلک
از پي جغد نفس و زاغ فلک
گل چو بر دست مل به بام دهد
تا بدو بوي خويش وام دهد
به مشام آنکه گل بينبويد
از مشامش نشاط دل رويد
هست در راه فکرت عاقل
از پي کشف فطرت غافل
مدد عشرت جوان مردان
نقل حران و ناقد مردان
اندکي زو عزيز و تندارست
باز بسيار خوار ازو خوارست
تا تو او را خوري عزيزش دار
چون ترا او خورد بمانش خوار
دل به احکام دين سپردن به
باده خوردن ز وقت خوردن به
هر دو چون ره بگيردت به سراط
پس چه باده خوري چه وقف رباط
ديده اي کان ز طمع باشد پر
کرده داند نشان پاي شتر
آبت از روي برد و عقل از راي
تو سوي نان هنوز آتش پاي
آنکه نان رست در دل و جانش
باده بي باده خورد مهمانش