علم خوان تات جان قبول کند
که ترا فضل بوالفضول کند
بولهب از زمين يثرب بود
ليک قد قامت الصلا نشنود
بود سلمان خود از ديار عجم
بر در دين همي فشرد قدم
علم کز بهر خود کني بر دست
آب خواهد چو تشنگي پيوست
کي شود بهر پارسي مهجور
تاج منا ز فرق سلمان دور
کرد چون اهل بيت خود را ياد
دل سلمان به لفظ منا شاد
کي رساند به حکمت ادبت
ظن تخييل و حيلت و شغبت
باز بوجهل اگر چه نزديکست
دوستي دور دست تاريکست
چون ترا جز هوا اميد نکرد
دل سيه کرد و جان سپيد نکرد
پس در اين راه با سلاسل و غل
چارقل حرز تست بر سر کل
نيست جز نبوت ره نبوي
نقل نحوي و شبهت ثنوي
نسبت دين درست بايد و بس
زانکه دولت شکسته شد ز هوس
دولت از روي شدت و صولت
دو امروز دان و فردا لت