آز را از درون خود پيوست
خاک بر سر بمان و باد به دست
آز را مار دان که در عالم
نشود جز به خاک سير شکم
صورت طمع کآفت بشرست
کپي سگ دمست و گربه سرست
صورت بخل آنکه زر دارست
کون پر هار و تيز ناهارست
ظلم را چون سگان و ديو انگار
نجس و آبريز و آتش خوار
خشم در زير خامه نقاش
سگ لاشه است و ديو آتش پاش
صورت آرزو چو طاوسست
بال مسعود و پاي منحوسست
هست نقش حسد سوي احرار
گرگ يوسف درو فريشته خوار
هست شکل ريا چو صورت شمع
تبش او را و تابش اندر جمع
هست در چشم کبر نقش و حشم
شکل کناس واکمه و ابکم
نقش اعجاب هست در سينه
قبه شش جهت در آيينه
همه در نفس ناسپاس تواند
همه در پرده حواس تواند
باش تا روي بند بگشايند
باش تا باتو در حديث آيند
تا کيان را گرفته اي در بر
تا کيان را نشانده اي بر در
تا بميري نکشته ايشان را
کم کني ملک و ملک خويشان را
چون روي در جهان پاينده
با تو آيند جملگي زنده
از پي پنج روزه راهگذر
آب روي حيات خويش مبر
شير مردان که رخ به خاک آرند
به ره آورد جان پاک آرند
تو ره آورد چون بخواهي مرد
دد و ديو و ستور خواهي برد
آز و کبرست و بخل و حقد و حسد
شهوت و خشمت از درون جسد
هفت در دوزخند در پرده
عاقلان نامشان چنين کرده
مرد کز هفت اين سراي نجست
کي تواند ز هفت آنجا رست
دانکه در جانش تفت باشد تفت
هر که يک هفت کرد از اين هر هفت
بيش بايد که در خرد برسي
پس بدان خطه ابد برسي
کاندر آن خطه ز اهل نفس و نفس
مرگ ميرد دگر نميرد کس