مي همي خور کنون به بوي بهار
باش تا بردمد ز گور تو خار
اي چو فرعون شوم گردنکش
از ره آب رفته در آتش
چکني در ميان رنج خمار
کار آبي که آتش آرد بار
زان چنان خون که از لگد ريزند
پس ز تابوت خم برانگيزند
نه که زنده شوي گزنده شوي
از لگد مرده اي چه زنده شوي
چون چو شيران به کرد خود نچري
همچو روباه خون رز چه خوري
عشق بيرون برد ترا ز خودي
بي خودي را بدان ز بيخردي
با خرد ميل سوي مل چکني
سپر خار برگ گل چکني
آنکه دارد خرد نخواهد مل
وانکه باشد حزين نبويد گل
از پي هوش بر مگردان ميل
خاصه مستي و خانه بر ره سيل
چون براتي نداري اندر ره
لاشه خر را به دست دزد مده
به بود خواجه را در اين بازار
وندرين گلشن و درين گلزار
کيسه خالي و شهر پرماتم
شرع خصم و نديم نامحرم
کوي پر دزد و زو بعست و پري
تو همي کوک و کو کنار خوري
حزم خود کن که دزدت از خانه است
خازنت خاينست و بيگانه است
تا کي از خويشتن کمي بودن
دلت نگرفت ز آدمي بودن
اندرين سور پر ز شور و شغب
دل پر از غم نشين و مهر به لب
باده خوردي وليک باهي نه
دوغ خوردي وليک با کينه
چون شدي مست هستي اي ساده
خيک باده چو خاک افتاده
چکني باده کاندرين فرسنگ
بار شيشه است و ره يخ و خر لنگ
خر لنگ ضعيف و بار گران
منزلت سنگلاخ و تو حيران
راه تاري چراغ بي روغن
باد صرصر تو بادخانه شکن
سر بي مغز و پاي محکم ني
مال همدست و يار محرم ني
خوابگه ساخته ز شاخ درخت
تا نهاده قدم به جايي سخت
تا ترا اندرين سفر ز گزاف
باشد اندر خيال خانه لاف
شب سر خواب و روز عزم شراب
چه کند جز که دين و ملک خراب
تو به مي شاد و آدم اندر بند
اينت بد مهر و ناخلف فرزند
گرچه شادي نماي اول اوست
کيسه گم شده معول اوست
کو بدين خاکدان و ويران ده
کيسه لاغر کنست و تن فربه
داند آن کو گشاده رگ باشد
که ميان بسته تيزتگ باشد
مرد فربه چو پنج گام برفت
هفت عضوش ز چار طبع نهفت
تو به چستي حساب از او برگير
چون بپوشند جامه شبگير
که گريبان چو دامن و تيريز
عطسه و خوي گرفت و سرفه و تيز
او سرت را گرفته زير دو پاي
تو ز جان ساخته تنش را جاي
تو بدو دين و بخردي داده
او به تو ديوي و ددي داده
تو ازو آن خوري که پستي تست
و او ز تو آن برد که هستي تست
عمر دادي به باد از پي مي
غافلي زين شمار عز عل
به نشاط و سماع مشغولي
وز سراي بقا تو معزولي
فارغ از مرگ و ايمن از گوري
من چه گويم ترا به دل کوري
چنگ در دنيي زبون زده اي
دل پاکيزه را به خون زده اي
حبه اي نزد تست کوه احد
سيم بايد که باشدت لابد
ور نباشد خدا و دين باشد
ديو دنيي چنينت فرمايد
هيچ خصمت بتر ز دنيا نيست
با که گويم که چشم بينا نيست
گل به نزد تو زان فراز آمد
که گلو را به گل نياز آمد