روح را چون ببرد روح امين
چرخ چارم فزود ازو تزيين
داد مر جبرئيل را فرمان
خالق و کردگار هر دو جهان
که بجوييد مر ورا همه جاي
تا چه دارد ز نعمت دنياي
چون بجستند سوزني ديدند
بر زه دلق او بپرسيدند
کز پي چيست با تو اين سوزن
گفت کز بهر ستر عورت من
که به خلقان ز زينت خلقان
قانعم ورچه نيستم خاقان
تا بود زنده ژنده پيراهن
هست محتاج رشته و سوزن
جمله گفتند خالق مايي
بر همه حالها تو دانايي
برزه دلق سوزني است ورا
نيست زين بيش چيزي از دنيا
ندي آمد بدو ز رب رئوف
که کنيدش در آن مکان موقوف
بوي دنيي همي دمد زين تن
چرخ چارم بود ورا مسکن
گرنه اين سوزنش بدي همراه
برسيدي به زير عرش اله
سوزني روح را چو مانع گشت
به مکاني شريف قانع گشت
باز ماند از مکان قرب و جلال
سوزني گشت روح را به وبال
اي جوانمرد پند من بپذير
دل ز دنيا و زينتش برگير
تا مرفه بدان سراي رسي
به سرور و عز و بهاي رسي
ورنه با خاک راه گردي راست
راه عقبي ز راه هزل جداست
زهر قاتل شناس دنيي را
رو تو پازهر ساز عقبي را
زانکه دنيي پرست بر خيره
هست چون بت پرست دل تيره