حکايت

به گدايي بگفتم اي نادان
دين به دونان مده ز بهر دو نان
ابلهانه جواب داد از صف
کز پي خرقه و جماع و علف
راست خواهي بدين تلنگ خوشم
اين کنم به که بار خلق کشم
زان سوي کديه برد آز مرا
تا نباشد به کس نياز مرا
وه که تا در جهان پر تشويش
چند خندد ابلهان زان ريش
اي بسا ريش کاندرين خانست
که خداوند آن به قصرانست
دل ابله چو حرص برتابد
بيشتر جويد آنکه کم يابد
دنيي ار دوست را غم و حزن است
عاشق دشمنان خويشتن است
گر ترا مال و جاه و تمکين است
حادث و وارث از پي اين است
مالت آن دان که کام راند از تو
کانچه ماند از تو آن بماند از تو
آنچه بدهي بماند جاويدان
وآنچه بنهي ورا به مال مخوان
داده ماند نهاده آن تو نيست
رو بده مال به ز جان تو نيست
هر چه ماند از تو آن به نيک و به بد
بخشش مرگ دان نه بخشش خود
چون عروسي است ظاهر دنيي
ليک باطن چو زال بي معني
دين و دنيا به جمله مخرقه دان
خويشتن را ز مکر او برهان
دشمن تست دوست چون داري
دير و زودش به جاي بگذاري
کار دنيا ترا به نار دهد
مي نداده ترا خمار دهد
هر که را هست انده بيشي
همره اوست کفر و درويشي
از برون مرد مرد قوت نهد
دام درخانه عنکبوت نهد
صوفياندر دمي دو عيد کنند
عنکبوتان مگس قديد کنند
ما که از دست روح قوت خوريم
کي نمک سود عنکبوت خوريم
آب شورست آز و تو سفري
تشنگي بيش هر چه بيش خوري
تشنگي آب شور ننشاند
مخور آن کت ازو شکم راند
آب شورست نعمت دنيا
چون بود آب شور و استسقا
رخ بدين آر و بس کن از دينار
زانکه دنيار هست فردا نار
هر که انبار نه چو مور بود
نه همان ز عار عور بود
مور باشد مدام در تگ و پوي
بيم و رنج و الم ز دنيا جوي
مور باشد هميشه در تک و تاز
مرد باشد چو باز در پرواز
مور حرص از درون سينه برآر
چونکه آن مور زود گردد مار
آز دارد بر آستانه خويش
صد هزاران توانگر درويش
باز دارد قناعت اندر جاي
صد هزاران گداي بار خداي
هر که او قانعست بار خداست
وآنکه او طامعست دانکه گداست
آز را صورت از سرور بود
ليک سيرت همه غرور بود
از برونش به سحر زيبي دان
وز درون مايه فريبي دان
مرد درويش خود زبون آمد
بر خداي غني برون آمد
مرد درويش را خداي عزيز
اندرين لافگاه بي تمييز
به غني از براي آن ناراست
کز غني کبر و کينه و شر خاست
به غنا زانش حق نيارايد
کز غنا کبر و ابلهي زايد
کي غني با فقير در سازد
کو به دنيي و اين به دين نازد
از پي ميل دل به ديده سر
هيچ در مال ناکسان منگر
هر که مال کسان به چشم آرد
با خدايش هوا به خشم آرد
داد پيغام حق به پيغمبر
که به دنيا و اهل او منگر
ديدت از نقش دشمنان پالاي
چشمت از روي دوستان آراي
تا بود روي بوذر و سلمان
چکني نقش اين و طلعت آن
پس چو دنيات سوي خويش برد
کي پيامبر به سوي تو نگرد
چون پيامبر به ديده نبوي
ننگرد سوي تو تو بر چه بوي