کي بود جز به چشم ابله وش
آنکه او جان و دين ستاند خوش
شرب او شر دهد خورش خواري
سيم او سم دهد زرش زاري
تا کي از لاف و از ستيزه تو
که مه تو مه حديث ريزه تو
هست بر خلق زير جنبش دور
چشم گرما و چشم سرما خور
چون برون شد ز بند کون و فساد
پس بيابد ز اعتدال مراد
آخرت جوي زانکه جوي امل
آخرت جوي راست پر ز عسل
ورت دنيا خوش است جاي قرار
خوش نباشد رباط مردم خوار
آن خوش ار نفس شهوت و شره است
ورنه جاي بشخشم تبه است
اي سپرده بدو دل و هش را
چه کشي سوي خود پدرکش را
پدرت را بکشت دنيا زار
زان پر آزار دارد او آزار
کشته فرزند و مادر و پدرت
تو بدو خوش نشسته کو جگرت
اژدها را به سوي خويش مکش
که کشد جانت را سوي آتش
که تواند بخواند سوره تين
خوش نفس خفته در دم تنين
اندر آن جان که سوز دين نبود
تبش و تابش يقين نبود
کره تا در سراي بومره است
تا به صد سال نام او کره است
پدر و مادر آن بزرگ پسر
مر خطابش کنند جان پدر
گرکند کوسه سوي گور بسيچ
جده جز نو خطش نگويد هيچ
دنيي از روي زشت و چشم نه نيک
همچو بيني زنگي آمد ليک
کرده خود را به سحر حورافش
چابک و نغز و تر و تازه و خوش
وز درون سوي عاقلان جاويد
روي دارد سياه و موي سپيد
چون جهان در جهان نامردان
پاي بر جاي باش و سرگردان
عشق او برتو زان اثر کردست
کان سياهه سپيدتر کردست
جام زرين و دست پر زنگار
واندر آن جام زهر جان اوبار
تو مشو غره بر جمال جهان
زانکه نزديک عاقل و نادان
در غرورش توانگر و درويش
راست همچون خيال گنج انديش
زير برتر ز موش در خانه
تو چو گربه اش همي زني شانه
اندرين مغکده چو ابله و مست
پاي بازي گرفته بر دست
واندرو چار پشت و هفت بلند
با تو همشيره اند و خويشاوند
پس چو آدم تو بر تن و دل و جان
آيه حرمت عليکم خوان
چون جهان مادر و تو فرزندي
گرنه اي گبر عقد چون بندي
همچو گبران تو از براي جهان
خوانده او را دو ديده و دل و جان