در بهشت ار نه اکل و شر بستي
کي ترا زي نماز قربستي
منبلي گفت بر درش قائم
زان شدستم که الکها دائم
دوستداران درگهش سمرند
لقمه خواران خلد او دگرند
بره شير مست و مرغ سمين
چشم داري ز وي بيوم الدين
دوستان زو همه لقا خواهند
در دعا زو همه رضا خواهند
تو ز وي روز عرض نان خواهي
مي و شير و عسل روان خواهي
ميل تو هست جمله سوي طعام
نه به دارالخلود و دارسلام
حظ دنياي جفت رنج و تعب
هست ملبوس و مطعم و مشرب
منکح و مسکن و سماع و لقا
وعده داده ست مر ترا فردا
تو چو در بند و قيد هر هفتي
به درش زان سبب همي رفتي
گر نداديت وعده اين هر هفت
زود پيدا شدي ترا آکفت
نه ورا بنده اي نه در بندي
از در گريه اي چرا خندي
خويشتن بين بوي چو ديو مدام
تا بوي زير چرخ آينه فام
تا به زير زمانه کهنست
نفس در آرزو مراغه زنست
مرغ دولت چو خانگي نبود
زاغ هر جاي بودني برود
نفس در پيش عشق سگداريست
نفس درراه عشق بيکاريست
هم بدين پاي بند و لطف غريب
تاج سرگشت و گوشمال اديب
هست گفتارت از چه بيم آري
درد پهلو و رنج بيماري
نه چه پهلوي عايشه بشکست
گفت پيغمبرش که بردي دست
خار کي را که مي خلد در پاي
دستگاهي بساختست خداي
زانکه داند کرم که محض کرم
بکند ضايع آن عنا والم
تو دعا گويي و اجابت نه
زانکه داري دل و انابت نه
زانکه داند خداي انابت را
حکمتش مانع است اجابت را