دعوي عشق و عقل گفتارست
معني عقل و عشق کردارست
عشق را بيخودي صفت باشد
عشق را خون دل صلت باشد
هرکرا عشق چهره بنمايد
دل و جانش بجمله بربايد
کس نيايد به عشق بر پيروز
عشق عنقاي مغربست امروز
عشق را کيستي نگويي تو
بر در عاشقي چه پويي تو
عاشقي کار شيرمردانست
نه به دعويست بل به برهانست
هر که را سر به از کلاه بود
بر سر او کله گناه بود
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشين کله باشد
کودکي رو ز ديو چشم بپوش
طفل راهي تو شو ز خود خاموش
دست چپ را ز دست راست بدان
تا ز تقليد نشمري ايمان
عشق مردان بود به راه نياز
عشق تو هست سوي نان و پياز
در ره بي نيازي اي درويش
رو تو بيگانه وار از پي خويش
کوشش از تن طلب کشش از جان
جوشش از عشق دان چشش ز ايمان
بهر جان سعادت انديشت
هشت خوانست هفت خوان پيشت
عشق چون شمع زنده خواهد مرد
ديده و دل سپيد و طلعت زرد
هر کجا حسن و دلکشي باشد
غمزه با شوخي و خوشي باشد
آن چناني ز عشق و طبع و مزيج
که نسنجي به چشم عاقل هيچ
کي درآيي به چشم اهل خرد
تو فروشي نفاق و نفس خرد
تا تو او را فروشي اين سلعت
او به هر دم نوت دهد خلعت
سلعتش ساعتيست با تو و بس
خلعتش دام و درد و بند و قفس
گر از اين دام و بند او برهي
کفش بيرون کني کله بنهي