رفت وقتي زني نکو در راه
شده از کارهاي مرد آگاه
ديد مردي وان مرآن زن را
کرد پيدا درن زمان فن را
بر پي زن برفت مرد به راه
زن ز پس کرد با کرشمه نگاه
کاي جوانمرد بر پيم به چه کار
آمدستي بخيره رو بگذار
مردگفتا که عاشق تو شدم
اي چو عذرا چو وامق تو شدم
بيم آنست کز غم تو کنون
بدوم در جهان شوم مجنون
شد وجودم بر آن جمال ز دست
شيشه جان به سنگ غم بشکست
با من اکنون نه حال ماند و نه هوش
شد زيادت مرا جهان فرموش
ظاهر و باطنم به تو مشغول
گشت و شد از جهانيان معزول
کرد حيلت برو زن دانا
زانکه آن مرد بود بس کانا
گفت گر شد دلت به من مشغول
شد وجودم دل ترا مبذول
گفت زن گر جمال خواهر من
بنگري ساعتي شوي الکن
همچو ماهست در شب ده و چار
بنگر آنک چو صد هزار نگار
مرد کرد التفات زي پس و زن
گفت کاي سر به سر تو حيلت و فن
عشق و پس التفات زي دگران
سوي غيري به غافلي نگران
زد ورا يک طپانچه بررخسار
تا شد از درد چشم او خونبار
گفت کاي فن فروش دستان خر
گر بدي از جهان به منت نظر
ور وجودت به من بدي مشغول
نبدي غير من برت مقبول
کل تو سوي کل من ناظر
گر بدي کي شدي ز من صابر
جز به من التفات کي کردي
غم زشت و نکو کجا خوردي
ور نهادت مرا بدي مطلق
به دگر کس کجا شدي ملحق
سوي جز من چو التفات آري
از جمال رخم برات آري
مرد لافي نه مرد آلافي
ناف رنگي نه رنگ را نافي
سست بازار و سخت آزاري
خربزه خور نه خربزه کاري
سوخته مغز و خام گفتاري
سوده سودا و ساده بازاري
هر که او مدعي بود در عشق
هست بيداد کرده او بر عشق
عشق را راه بر سلامت نيست
در ره عشق استقامت نيست