صورت عشق و عقل گفتارست
معني آنرا محک و معيارست
عاشقي بيخودي و بيخويشي است
عشق از اعراض منزل پيشي است
بنه ارهيچ عشق آن داري
در ميان آنچه برميان داري
برتو چون صبح عشق برتابد
نه تو کس را نه کس ترا يابد
چون بترسي همي ز مردن خويش
عاشقي باش تا نميري بيش
که اجل جان زندگان را برد
هر که از عشق زنده گشت نمرد
آتش بار و برگ باشد عشق
ملک الموت مرگ باشد عشق
هر که را عشق آن جمال بود
درد بي دال و ري و دال بود
هر که در بند خويشتن باشد
کي بت عشق را شمن باشد
گرچه بيرون طرب فزون دارد
نوحه گر عاشق از درون دارد
مرد عاشق کبودبر باشد
مرغ دولت بريده پر باشد
در ره خلق و کام اهل هنر
از پي کام جستن و غم گر
هست حلوالمذاق تف بلاش
هست عذب المساغ داغ قضاش
گر همي لعل بايدت کان کن
ور همي عشق بايدت جان کن
چون ترا نيست عشق بي آبي
مزه نان خرده کي يابي
مرد تاريک جان و روشن روي
گردد از تف عشق جوشن روي
عقل و نفس و طبيعت از پي زيست
همه در جنب عشق داني چيست
نفس نقشي و عقل نقاشي
طبع گردي و عشق فراشي
عقل چون نقش بست نفس سترد
عشق چون روي داد طبع بمرد
خلق را تا ز عشق معزوليست
جستن و جستن اين دو مشغوليست