دلبر جان رباي عشق آمد
سر برو سرنماي عشق آمد
عشق با سر بريده گويد راز
زانکه داند که سر بود غماز
خيز و بنماي عشق را قامت
که مؤذن بگفت قدقامت
عشق گوينده نهان سخنست
عشق پوشيده برهنه تنست
عشق هيچ آفريده را نبود
عاشقي جز رسيده را نبود
آب آتش فروز عشق آمد
آتش آب سوز عشق آمد
عشق بي چار ميخ تن باشد
مرغ دانا قفس شکن باشد
جان که دو از يگانگي باشد
دان که چون مرغ خانگي باشد
کش سوي علو خود سفر نبود
پر بود ليک اوج پر نبود
همتش آن بود که دانه خورد
قوتش آنکه گرد خانه پرد
بنده عشق باش تا برهي
از بلاها و زشتي و تبهي
بنده عشق جان حر باشد
مرد کشتي چه مرد در باشد
سر کشتي ز آرزو دان پر
قعر درياست جاي طالب در
طالب در و انگهي کشتي
در نيابي نيت بدين زشتي
طمع از در آبدار ببر
خرزي را چه ره بود زي در
عزم خشکي بر اسب و بر خر کن
چون به دريا رسي قدم سر کن
مرد در جوي را به دريا بار
جان و سردان هميشه پاي افزار
سفر آب را به سر شو پيش
اندرآموز هم ز سايه خويش
در چنين جوي ورنه پيش دکان
تو و خرمهره اي و تايي نان
تا از اين سايه در هراسي تو
در ز خرمهره کي شناسي تو
نيست در عشق حظ خود موجود
عاشقان را چکار با مقصود
عشق و مقصود کافري باشد
عاشق از کام خود بري باشد
عاشق آنست کو ز جان و ز تن
زود برخيزد او نگفته سخن
جان و تن را بسي محل ننهد
گنج را سکه دغل ننهد
تا بود جعفري به لون چو ماه
ننهد بدره هاي سيم سياه
کردگار لطيف و خالق بار
هست خود پاک و پاک خواهد کار
بر صدف در چو يافت جانت بنه
ورنه خرمهره را ز دست مده
قالت از سايه هواست برو
لاف گه برگ طاعتت به دو جو
خطه خاک لهو و بازي راست
عالم پاک پاکبازي راست
بيخودان را ز عشق فائده است
عشق و مقصود خويش بيهده است
عاشقان سر نهند در شب تار
تو برآني که چون بري دستار
عشق آتش نشان بي آبست
عشق بسيار جوي کم يابست
عشق چون دست داد پشت شکست
پاي عاشق دو دست چرخ ببست
اي دريغا که با تو اين معني
نتوان گفت زانکه هست عري