اندر جمع بين عقل و شرع

عقل چشم و پيمبري نورست
آن ازين اين از آن نه بس دورست
اينکه در دست شهوت و خشمند
چشم بي نور و نور بي چشمند
نور بي چشم شاخ بي بر دان
چشم بي نور جسم بي سر دان
اين تواضع نماي پر تلبيس
وآن تکبر فزاي چون ابليس
اين ز دست امير چيز دهد
و آن ز کون رئيس تيز دهد
نيست جز شرع و عقل و جان و دماغ
خلق را در دو خطه چشم و چراغ
چون ترا از خرد هوا بدلست
خنده ت آيد ز هر چه جز جدلست
چون خرد سوي هر دلي پويد
وز دل هر کسي سخن گويد
از پي مصلحت درين بنياد
کاولش آتش است و آخر باد
قهرمان امين يزدانيست
بهرمان نگين انسانيست
عقل جز داد و جز کرم نکند
که اولوالامر خود ستم نکند
عقل چون برگشاد زاغ هوس
در کشد چون تذرو سر در خس
راکبي کز خرد عنان دارد
اسب انجام زير ران دارد
چهره اي را که روز بد نبود
هيچ مشاطه چون خرد نبود
از خرد بدگهر نگيرد فر
کي شود سنگ بدگهر گوهر
مده اي پور روز نيک به بد
با خرد روز آن نه با دل خود
با خرد باش و از هوا بگريز
که هوا علتيست رنگ آميز
کون بي تجربت فساد بود
تجربت عقل مستفاد بود
خرد از بهر عاطفت باشد
ختم عمرش بر اين صفت باشد
خرد از بهر بر و احسانست
زانکه خود خلقتش ازين سانست
حرف بد بر زبان زبون باشد
هر که با دين بود نه دون باشد
ملک عقل از عقود کاني به
پادشاهي ز پاسباني به
عقل را هيچ مدح نتوان گفت
جز بدو در مدح نتوان سفت
شو رها کن جهان فاني را
تا بداني جمال باقي را
آن کسي کو به ملک عقل رسيد
دو جهان را چنانکه هست بديد
از براي حصول نعمت دل
در دل آويز خاک بر سر گل
اي خداوند خالق سبحان
من رهي را به ملک عقل رسان
سخن عقل چون تمام آمد
علم را در جهان نظام آمد