چار طبعش مريد و او پيرست
ده حواسش سپاه و او ميرست
رنگ پنداشت را ز تخته آز
رو بشويش به آب ذل و نياز
زانکه اندر سواد سايه شرع
اصل دين را براي نکته فرع
مايه داد از پي درنگ ترا
سه قوي چارگونه رنگ ترا
جان چو در عالم درنگ آيد
خود از اين رنگهاش ننگ آيد
از پي جستن سلامت جان
اسب جان را در اين محيط مران
داند آنرا که اهل ذهن و ذکاست
که سلامت به ساحل درياست
دست و پاي ترا به بند قضا
هست بسته درين سپنج فضا
پس تو با دست و پاي بسته او
روي دريا مجو به پشت کدو
آشنا را اگر نمي داني
خر به قلزم درون چرا راني
ور نداني تو آشنا بشنو
خيره بيهوده بر مناره مرو
در سباحت اگرچه استادي
پيش من زين قبل بر استادي
نه چو کشتي شکست اي رعنا
شد سباحت وبال در دريا
جز ز روي کمال عقل و خرد
سه گز اطلس بنه درم که خرد
نزد آن دل که معدن خردست
همه نيک فلک به جمله بدست
در دل و جان آنکه هشيارست
بر سر و چشم آنکه بيدارست
پل بود بر دو سوي آب سره
چون گذشتي ازو چه پل چه دره