معن دادي خمي درم به دمي
باز کردي مکاس در درمي
گفت اين خوي نزد من نه بدست
جود مال و بخيلي خردست
مال بدهم پي جوانمردي
عقل ندهم به کس به نامردي
در سخاوت چنانکه خواهي ده
ليکن اندر معاملت بسته
ستد و داد را مباش زبون
مرده بهتر که زنده و مغبون
مرد باشي به گاه بيع و شري
از ثريا نيوفتي به ثري
عقل دست و زبان کوته دان
آرزو رائس مال ابله دان
اي خرد کرده سرفراز ترا
سر نگونسار کرده آز ترا
مرد گرد در خرد گردد
تنگ ميدان به گرد خود گردد
هر کجا رخ نهادي اي عاقل
تو به آيي چو بد نداري دل
هر که تدبير راي بد نکند
ستد و داد بي خرد نکند
بي خرد را ز خود نباشد سود
بود او آتش است و سودش دود
که ازو تيره تيرگي آرد
چشم را خيره خيرگي آرد
حاکم عقل را در اين بنياد
کارها محکم است و دلها شاد
زآنکه در مکتب علوم ازل
از پي راندن رسوم عمل
نتف او در آسمانه نقل
نکتش در کتابخانه عقل
از خرد خواجه شو که سنگ سپيد
لعل شد زير دامن خورشيد
اوست بهر بقاي جاويدان
دفتر نقش و خامه فرمان