عقل سلطان قادر خوش خوست
آنکه سايه خداش گويند اوست
سايه با ذات آشنا باشد
سايه از ذات کي جدا باشد
سايه جز بنده وار کي باشد
سايه را اختيار کي باشد
عقل کل تخته زير گل دارد
هر کجا امر امر قل دارد
عقل تا پيش گوي فرمانست
سخنش هم قرين قرآنست
هر چه از بارگاه فرمان نيست
آن همه درد تست درمان نيست
عقل برتر ز وهم و حس و قياس
برترست از فلک ستاره شناس
در مصالح مدبر جان اوست
در ممالک دبير يزدان اوست
عقل را از عقيله باز شناس
نبود همچو فربهي آماس
عقل کل مر ترا رهاند زود
از قريني ديو و آتش و دود
رحمة الله نهاد عالم را
حجة الحق سراي آدم را
عقل اندر سراي پرده کن
از براي قبول کن و مکن
مقبلي بود مدبري شد باز
باز اقبال يافت از پي راز
قابل نور امر شد به همه
در خور خود نه در خور کلمه
هر که او را مخالف از خود خست
وانکه او را متابع از بد رست
با خرد کن چو مشتري تدبير
چون قمر دين ز بهر غلبه مگير
نفس روينده در رعايت اوست
نفس گوينده در هدايت اوست
اوست از جود کاشف الغمة
حضرت او نهاية الهمة
عقل داند اسامي هر چيز
او کند در به و بتر تمييز
کدخداي تن بشر عقلست
از همه حال با خبر عقلست
پاک و مردار بر يکي خوانست
جز به عقل اين کجا توان دانست
هر که با عقل آشنا باشد
از همه عيبها جدا باشد
يافت عاقل ز روي فوز و فلاح
در سراي فساد عين صلاح
سخن عاقل از طريق قياس
در دين است و ذهن او الماس
گرچه مرد هنر بيابانيست
جان او لوح سر ربانيست
هنر از مرد همچو روح از تن
بي هنر مرده جان و زنده بدن
شربت عقل بردبار چشد
خر چو بي عقل بود بار کشد
عقل چون ابجد حق از بر کرد
جامه باطل از سرش بر کرد
هر که با عقل خويش نااهلست
حلم او زور و علم او جهلست
هر که در بند قيلها افتاد
عقل او در عقيله ها افتد
مرد بي عقل جز خيالي نيست
بيد بي بر ز ديو خالي نيست
مغز عقل است و اختران ثفلند
پير عقل است و خاکيان طفلند
دايه عقل آمد از براي سخن
مجتهد را به گاهواره ظن
عقل هم قادرست و هم مقدور
عقل هم آمرست و هم مأمور
برتر از صورت و مکان و محل
در دروازه جهان ازل
عقل شاهست و ديگران حشمند
زانکه در مرتبت ز عقل کمند
همه تشريف عقل زالله است
ورنه بيچاره است و گمراهست
عقل کل را بسان بام شناس
نردبان پايه سوي بام حواس
عقل تخته است و نفس نقش نماي
نقش امرست و نقشبند خداي
عقل را داد کردگار اين عز
ورنه کي ديدي اين شرف هرگز
عقل در کوي عشق نابيناست
عاقلي کار بوعلي سيناست
سوي تو عقل صلح يا کين است
اينت ريش ار سوي تو عقل اين است
عقل کان رهنماي حيلت تست
آن نه عقل است کان عقيلت تست
از براي صلاح دشمن را
عقل خوانده حواس روشن را
منگر آن روشني که هم به غرور
کشت پروانه را چراغ از نور
عقل را هر که با بدي آميخت
لاجرم عقل جست و او آويخت
آنچه عقلت نمود آن ره گير
رخ و اسبت چو شد کم شه گير
آشنا نيست هر که بيگانه است
هر کرا عقل نيست ديوانه است
گنگ بايد مريد پير نياز
تا شود عقل عقل او سخن پرداز
چون سخن گوي گشت عقل مريد
مرده بر در بمانده ديو مريد
هر که در عقل همچو سلمان شد
دان که ديو دلش مسلمان شد
لاجرم چون ز عقل يافت کمال
سه بيابان برد به سيصد سال
هر کرا راي و روي سلمانيست
آخرين منزلش مسلمانيست
نيست از عقل در سراي غرور
تبش و تابش از دم انگور
وز خرد نيست در خيال سواي
مي و شطرنج و نرد و بربط و ناي
خرد از بهر امن و امر آمد
نز پي خمر و زمر و قمر آمد
عقل فرمان پادشاهي راست
نز پي لاهي و ملاهي راست
زاجر زمر و ناهي خمر اوست
و آنکه بشنيده اي اولواالامر اوست
وين سلاطين که نز ره دين اند
نه سلاطين که آن شياطين اند
عقل کز بهر مال و جاه و دهست
دان که عطار نيست ناک دهست
عقل طرار و حيله گر نبود
عقل دو روي و کينه وور نبود
عقل از اشعار عار دارد عار
عقل را با دروغ و هرزه چکار
عقل بر هيچ دل ستم نکند
به طمع قصد مدح و ذم نکند
عقل جز خواجه محقق نيست
عقل صوفيچه مبقبق نيست
آنکه او آب ريز و نان طلبست
وانکه ناشي وانکه بوالعجبست
وانکه از بهر مجمع رندان
کرد تف تموز در زندان
وانکه سرماي دي مهي را باز
بند بر مي نهد ز روي نياز
وانکه داهي و آنکه سالوسيست
وانکه غماز و آنکه ناموسيست
وانکه از سنگ شيشه پردازد
وانکه در حقه مهره مي بازد
وانکه او بر زمين هزاران بار
پاي بر سر نهاد چنبروار
هست بسيار زين نسق به جهان
که حساب و شمار آن نتوان
اين همه عقلهاي عاريتي است
کز پي جاه و مال و بد نيتيست
اين همه زرنماي خاک دهند
همه عطار شکل و ناک دهند
هر دهايي که ناپسنديده است
حس انسان ز عقل دزديدست
هرچه نيکوست گر بدست بدست
آن او نيست گم شده خردست
عقل را جز صلاح نبود کار
عقل را در صلاح هرزه مدار
عقل خود کارهاي بد نکند
هر چه آن ناپسند خود نکند
عقل در دست يک رمه خود راي
چون چراغي است در طهارت جاي
خردي بوده اصل دانش و مزد
زشت نامي اوست مشتي دزد
عقل هرگز به کذب راضي نيست
عقل هرگز وکيل قاضي نيست
عقل جز راست گوي و لمتر نيست
حيله سازنده و گلو بر نيست
عقل هرگز خطا نينديشد
با من و تو بلا نينديشد
عقل دمساز زور و بهتان نيست
پرده پوش فلان و بهمان نيست
کرده چون در نهاد پاي به قيل
دست حيدر سزاي عقل عقيل
درد ايتام و انده اطفال
آوريدش طمع به بيت المال
داد چون خواست از علي داروش
آهني تافته سوي پهلوش
زور او چون نداشت گاه مقيل
نه بناليد زار عقل عقيل
تا بداني براستي نه به روي
که دل از پشت چشم بيند روي
زانکه اندر نگارخانه جان
از پي پنچ حس و چار ارکان
عقل از اين کارها کرانه کند
عقل کي قصد دام و دانه کند
کرم کردار گرد خويش تنند
زانکه در بند جهل خويشتنند
گرچه از زرق و خدعه و تلبيس
وز پي شادي دل ابليس
از گل تو بنفشه رويانند
تيره رايان و خيره رويانند
آنکه زيشان حکيم تر در کار
در نهان گزدمست و پيدا يار
در سخا کند و در جفا تيزند
همچو بهمان بهمن انگيزند
تا ترا عقل دوربين چکند
خويشتن را به تو جز اين چه کند
عقل جايي جمال بنمايد
که مرفه شود برآسايد
ننمايد ترا ز خويش نشان
تا تو او را مکان کني زندان
مر ترا عقل چهره ننموده است
ور بننمود چهره بر سودست
اين کزين روي عقل مرد و زنست
اين نه عقل استراق اهرمنست
ذهن قلاب و کاهن و ساحر
راي دزد و مشعبد و شاعر
اين همه فطنت و دها و حيل
از عطاي عطاردست و زحل
خود پديدست تا به مکاري
چه دهد هندويي و طراري
دهش تير و بخشش کيوان
گوشه کشتت کنند همچو کمان
ديو از اين عقل گشت با شر و شور
تا به مخراق لعنتي شد کور
بگذر از عقل و خدعه و تلبيس
که عزازيل ازين شدست ابليس
خردي را که آن دليل بديست
لعنتش کن که بي خرد خرديست
عقل دانست خوي بخل از جود
عقل بشناخت بوي بيد از عود
در گذر زين کياست اوباش
عقل دين جو و پس رو او باش
عقل دين مر ترا نکو ياريست
گر بيابي نه سرسري کاريست
عقل دين مر ترا چو تير کند
بر همه آفريده مير کند
عقل دين جز هدي عطا نکند
تا نبردت به حق رها نکند
نفس بي عقل احمقي باشد
نوح بي روح زورقي باشد
عقل مردان رسيده تا در حق
شده از بند نيک و بد مطلق
سوي عاقل چو ديو و دد باشد
هر که در بند نيک و بد باشد
زانکه خود نيست عاقلان را برخ
از چه از هفت مير و از نه چرخ
چون همه نيک ديد بد نکند
زانکه بد والي خرد نکند
والي چرخ و دهر کيست خرد
عالم شرع و داد چيست خرد
نيست اندر مقام راحت و رنج
بر سر گنج به ز مار شکنج
دايه اي زير اين کهن بنياد
نيست کس را چو عقل مادرزاد
عقل تو روز و شب چو طوافان
بر سر چارسوي صرافان
خيره مي گردد و همي گويد
که فلان کون به نيک مي شويد
اين فلان خوب و آن فلان زشتست
اين زمين شوره و آن زمين کشتست
گل اين خار و آب آن پست است
دل اين خفته عقل آن مست است
اين يکي عيسي آن دگر خر سول
اين سيم خضر و آن چهارم غول
اين بلندست و آن دگر کوتاه
سرخ اين شد از آن سپيد و سياه
اين همه بيهده است بگذر ازين
شاه جان را لقب مکن فرزين
تو نداني طريق هشياري
تو خرد را دروغ زن داري
پرده از روي عقل برتر کش
چه زني دست خيره بر ترکش
چون نه اي مرد کار روز مصاف
شب روي را بمان و خيره ملاف
مرد درمان درد ني ز خرد
دير يابد وليک زود خرد
صفت عاقلان درين نو باغ
کهنه نو کردنست پيش چراغ
ز اول خلقت و بآخر عمر
بوده در کار عقل جاهل و غمر
کرد بايد ز بهر کسب معاد
کاسه چون کيسه خرد پر داد
بر در غيب ترجمان خردست
شاه تن جان و شاه جان خردست
هر که بهر هوا خرد را راند
از دو خر تا ابد پياده بماند
گرچه بر بي خرد هوا چيرست
بر در خانه هر سگي شيرست
بي خرد را بدست فضل و هنر
زانکه باشد هلاک مور از پر
مار را چون اجل فراز آيد
به سر ره ورا جواز آيد
دهد ايزد گه سؤال و جواب
هر کسي را به قدر عقل ثواب
ويل در جان خويشتن داري
گر خرد را دروغ زن داري
ور نداريم باور، از قرآن
ويل والمرسلات بر خود خوان
عقل کردت به خوب رويي هست
مسخ گشت آنکه مسح عقل شکست
عقل را چون بيافتي بنواز
از دل خويش جاي او برساز