هرچه در زير چرخ نيک و بدند
خوشه چينان خرمن خردند
چون درآمد ز بارگاه ازل
شد بد و راست کار علم و عمل
هم کليد امور در دستش
هم ره امر بسته در هستش
مايه نيک و سايه بد اوست
سبب بود و هست و باشد اوست
در حروفي که پرده نقلست
آخر شرع اول عقلست
از براي صلاح دولت و دين
چشم عقل اوليست آخر بين
مر ترا عقل جمله بنمايد
آنچه رفت آنچه هست و آنچ بايد
سخن عقل صوت و حرفي نيست
زآنکه تاريکي از شگرفي نيست
هرکجا نطق عقل بر زد دم
حرف و آواز در خزد به عدم
عقل هم گوهر است و هم کانست
هم رسولست و هم نگهبانست
خشک بندي نديد نيکوتر
هم خاموش ازو سخن گوتر
جسم را جان و بردباري ده
نفس را علم بخش و ياري ده
نه ز روي فسون و افسانه
سخني گويمت حکيمانه
مشرق و مغربي که عقل تراست
فوق ني تحت ني و ني چپ و راست
مشرق آفتاب عقل ازل
مغرب او خداي عز وجل
دور بيني شناسد اين معني
کز خرد همچو جهل بر در ني
کاندرين منزل فريب و هوس
هست بهر شکست بند و قفس
عقل در منزل ازل ز اول
آخرش اولست همچو ازل
که برين روي پشت دين آمد
آن چنان بود وين چنين آمد
زان درين بارگاه انده و غم
از پي شادي بني آدم
علت فهم و وهم و هوش آمد
که برهنه برهنه پوش آمد
غيب را بهر دولت دو سراي
گاه پوشيده گه صريح صريح نماي
شده بي هيچ عيب و ريب و شکي
عقل و معقول و عاقل اين سه يکي
عقل در راه حق دليل تو بس
عقل هر جايگه خليل تو بس
چنگ در زن به عقل تا برهي
ورنه گردي به هر رهي چو رهي
کن مکن در پذيرد از فرمان
پس به جان گويد اين بکن مکن آن
خوانده از قدر صايبان عرب
ذات او را مدبرالاقرب
عقل فعال نام او کرده
پنج حس را غلام او کرده
حس و اطباع خوانده او را مير
نفس کلي ورا بسان وزير
فيض او نقشهاي جافي شوي
فعل او نفسهاي صافي جوي
فيض او در صفا سکينه روح
فضل او در وفا سفينه نوح
از پي مصلحت نه بهر هوس
بيشتر ميل او بود به دو کس
يا به تأييد خسرو عادل
يا به توحيد عالم عامل
ارچه او جوهر اين دو کس عرضند
ليکن او را متابع غرضند
بر مجرد رعايتش بيش است
بر خليفت عنايتش بيش است
زانکه بي اين دو ملک و دين نبود
هر کجا آن نباشد اين نبود
انس دارد هميشه با زهاد
زانکه زهاد برتر از عباد
جوهري همچو عقل بايد و بس
کز پي نفس کم زند چو نفس
وارث رسم شرع و دين باشد
از ازل تا ابد چنين باشد
زيرکان را درين سراي کهن
هيچ غمخواره اي مدان چو سخن
عقل را گر سوي تو هست قرار
جان حکمت فزاي را مگذار
از جهالت ترا رهاند عقل
به حقيقت ترا رساند عقل
مر ترا عقل دستگير بس است
عقل راه ترا خفير بس است
عقل مر نفس را دهد پيغام
کاي ز من مر ترا درود و سلام
هر که مر عقل را بينبويد
از حديثش همه نکت رويد
مرد عاقل هميشه تندارست
مرد جاهل ذليل و غمخوارست
دل جاهل ز طمع باشد پر
طمع از مال خلق جمله ببر
آز خود را به زير پاي درآر
عقل را جوي و جهل را بگذار
آز چون اژدهاست مردم خوار
تا نداري تو آز خود را خوار
آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسي مهراس
سينه تو درين هوس دايم
چون سرابست و وهم ازو هايم