علم داري عمل نه دانکه خري
بار گوهر بري و کاه خوري
استر ار هست بد رگ و ظالم
خربه اي خواجه از چنين عالم
دانشت هست کار بستن کو
خنجرت هست صف شکستن کو
بوي از آن کوي خود نيابي از آن
کاين فلان مذهبست و آن بهمان
تو روان کرده از بطر قرقر
کان فلان ملحد آن فلان کافر
در نگر خواجه در گريبانت
تا به جا مانده است ايمانت
غم خود خور ز ديگران منديش
تو بره خويشتن بنه در پيش
اين همه مظلمت چه بايد برد
گر يقيني که مي ببايد مرد