گفت روزي مريد خود را پير
که ز غيبت مکن تو چهره چو قير
کاجکي معصيت بدادي گند
تا که مغتاب را شدي چون بند
هيچ جمعي به غيبه ننشستي
هر کسي مهر غيبه نشکستي
ور نشستي ز رايحات کريه
گنده گشتي ميان جمع و سفيه
زان خجالت دگر به غيبت کس
نزدي نزد خلق هيچ نفس
هست غيبت بسان لحم اخيه
نخورد لحم اخ مرد وجيه
به جز از ابله و ضرير و سفيه
ننمايد شره به لحم اخيه
اي برادر حذر کن از غيبت
از يقين ساز توشه نز ريبت
نخورد لحم اخم گه گفتار
جز که مردارخوار چون کفتار
گفت کم کن سبک به کار درآي
چون درايست خيره يافه سراي
نه ز لاتامنوا سپر بفگن
نه ز لاتقنطوا قفص بشکن
همچو مردان درآي در تگ و پوي
تخته گفت زاب روي بشوي
علم لشکر جفا بفگن
قلم نقشبند تن بشکن
نکند صبر نفس تو ناپاک
کاب او آتش است و بادش خاک
که سپيد و سياه دفتر جاه
ديده دارد سپيد و نامه سياه
در گفتار بيهده در بند
به قضاي خداي شو خرسند
چون نگويي سپيدنامه شوي
رستي از رنج و خويش کامه شوي
ور بگويي بماني اندر رنج
بشنو اين پند و خيره باد مسنج
شير گردن سطبر از آن دارد
که رسولي به خرس نگذارد
رهيي در ره رهايي باش
از خودي دور شو خدايي باش
چه شوي چون ستور و ديو و دده
چارميخ اندرين گداي کده
نيست در وي ز معني آلت و ساز
همه خامست و گندگي چو پياز
گرنه اي چرخ بر گذشتن چيست
گرد اين خاک توده گشتن چيست
در هوس عالمي نبيني سود
از هوا زنده اي بميري زود
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرين راه کار دارد کار
گفت کم کن که من چه خواهم کرد
گوي کردم مگو که خواهم کرد