عزمت از حضرت نبي و عليست
در لحاف خلاف خفتن چيست
کودکان راست فرش و بستر خواب
مرد را ذوالفقار همچون آب
وقت نامد که از ره آزرم
دارد از مهل دوست جهل تو شرم
مهر برکن ز ملک و ملک جهان
زاد راه از جلال حق بستان
زاد راه تو دان که تجريدست
زانکه تجريد جفت توحيدست
تو به توحيد کي رسي چو مريد
نازده گام در ره تجريد
شو تبرا ده آفرينش را
تا ببيني عروس بينش را
تو چه داني عروس بينش کيست
سر صانع در آفرينش چيست
آتشي برفروز عاشق وار
خانه را در بسوز و دود برآر
تا ز دود تو سود چرخ کبود
ترزبان زردروي گردد زود
چار تکبير کن چو خيرالناس
بر که بر چار طبع و پنج حواس
شاخ دندانه محال بزن
بيخ بتخانه خيال بکن
در ره حق بلاي هستي روب
هر چه جز هستي خداي بروب
در جهاني که طبع بر کارست
ديو لاحول گوي بسيارست
چون ز لاحول تو نترسد ديو
نيست مسموع لابه نزد خديو
ديو دين را ز اعتماد به قول
منهزم کن به سيلي لاحول
ديو دين آنگهي ز تو برمد
که ز تو گند معصيت ندمد
ليک هستي تو در همه کردار
گنده و بي طهاره چون مردار
يک جهانند زير اين افلاک
کام پر زهر و خانه پرترياک
چون زمين پر بزه شود فلکند
چون جهان بي مزه شود نمکند
اين همه داعيان الله اند
باز آنها که داعي جاه اند
نه نمک بلکه شوره خاکند
زان همه بي برند و بي باکند
همه از آب اين دو روزه نهاد
تازه و تر چو روده پر باد
همه چون نطق گنگ بي معني
همه چون بانگ ناي پر دعوي
سوي جان همچو نيش زنبورند
سوي دل همچو عطسه مورند
زان همه دست و پاي آشوبند
که سر و سينه خرد کوبند
بهر ناني هزار بانگ کنند
تا دو تسو مگر دو دانگ کنند