هيچ را در جهان ز علم و ز ظن
بيخردوار پشت پاي مزن
از براي قبول عامه مناز
بيخبر وار خيره مهره مباز
بهر مشتي خر آب شرع مبر
بي که و پنبه دانه گاو مخر
از پي شاخ بيخ شرع مکن
وز پي جاه راه خلق مزن
سگ کين از بغل برون انداز
سگ بزير بغل ميا به نماز
قامتت شد دو تا ز بد خويي
که چرا قامت تو يک تويي
تو دوتا کرده باز قامت راست
که چرا قامت فلان يکتاست
تو نشاني به ناقدي ايشان
خيمه زن رو به نزد درويشان
با سلاطين گداي بي نيرو
شايد ار کم زند به کين پهلو
خيره با جهل تا کي آويزي
رنگ ادبار تا کي آميزي
عمرت از کوي عقل رفت برون
در غم آنکه اين چه يا آن چون
چون و چه آلت عداوت تست
سنگ بر شيشه از شقاوت تست
سخن از کوي عقل بايد گفت
در معني به عقل شايد سفت
ديو مردم ز پند من دورست
خر نبيند فرشته معذورست
تو برآورده دست بر مهمان
که چرا دست مي برآرد آن
حسد و حقد کرده آلت جنگ
ديو حقدت گرفته اندر چنگ
به خداي ار رسي به دين خداي
تو بدين خوي زشت و شهوت و راي
کي کند جلوه عز اللهي
قدس لاهوت بر دل لاهي
دور دور است ساهي از شاهي
همچو راز الهي از لاهي
تو هوس داني و هوا و جدل
وز پبي عامه کار کرد و عمل
جز هوا و هوس نخيزد و کين
شافعي آن و بوحنيفه اين
گر ترا بوحنيفه ديو نمود
او سوي دين بجز فرشته نبود
شافعي گر بر تو بولهبست
بسوي من امين حق نسبست
هر دو حقند باطل از من و تست
باطل از خبث اين دل من و تست
ورنه در باغ دين به نور يقين
سنبل سنت اند و سوسن دين
من ز روي نصيحت اين گفتم
آمدم پند دادم و رفتم
ور تو پندم دهي ز بد روزي
عيسيي را طبيبي آموزي
صورت عقل پند بنيوشد
جامه جهل بيخرد پوشد
آتش خوي تو چو خاک سياست
آبروي تو زان چو باد هواست
گر نه اي بد مگر بر من کين
ور چنيني چنين مکن در دين
مده از دست پس به شهوت و کين
از پي بانگ عاميان دل و دين
از پي عامه کس مري نکند
خر عامه به جو کري نکند
من بگفتم نصيحتي در دين
گر بهي ور بدي تو دورم ازين
اي هوا کرده زير بار ترا
با چنين ياوه ها چکار ترا
از براي سگان و گرگان را
اين چنينها مگو بزرگان را
من نمودم ترا طريق نجات
گر نخواهي تو داني و ترهات
گر نخواني نصيحتي ديني
به فضيحت سزاي خود بيني
گر ز من نيستي تو پندپذير
تو و ديو تو مي زن و مي گير
چون ترا چشمهاي بينا نيست
اين غرامت بر اهل دنيا نيست
همه از آب اين دو روزه نهاد
تازه و تر چو روده پرباد
از هوس گفت و هيچ معني نه
چون جرس بانگ و جز که دعوي نه
هر کرا چشم عقل کور بود
نبود آدمي ستور بود
مرد بايد که عيب خود بيند
بر ره زور و غيبه ننشيند
تو اگر عيب خود همي داني
نه اي از عامه بل جهانباني
زين چنين ترهات دست بدار
کار کن کار بگذر از گفتار
گر ترا از نهاد خود خبرست
درد بايد که درد راهبرست
دين طلب کن گرت غم دين است
که کليد در دلت اين است
هر کرا درد دل رسيل بود
مرحبا گوي جبرئيل بود
آن ترش روي کرده بر مهمان
که زدوني چو جان شمارد نان
ناصحم قول من نکو بشنو
ورنه کم کن سخن به دوزخ رو
بنده ام بنده مر امامان را
نشنوم قول خام خامان را
پاي در پايم از خجالت رب
دست بر دست چون زنم به طرب
گرچه پيرم به زندگاني من
تو ببخشاي بر جواني من
شهره ام تا رسد پيام و سلام
خواجه ام تا بوم غلام غلام
بوحنيفه ترا چو نيست پسند
خويشتن را بسوز همچو سپند
شافعي گر بر تو بولهب است
بسوي من امين حق طلب است
بر من آن هر دو مهترند و امام
بر روانشان ز من درود و سلام
آن به معني امام قرآن است
وين به دعوي دليل و برهانست
آن بکردار قلزم اخضر
وين به گفتار حيدر صفدر
اين به معني مثال بحر محيط
وآن به فتوي جهان علم بسيط
آن بسان ستاره کيوان
وين چو زاوش به نور خود رخشان
شرع از اين بافتست رونق و زيب
زندقه يافته از آن آسيب
آن يکي شرع را چو ارکانست
وين مر اسلام را تن و جانست
هر دو را اجتهاد بوده درست
اين به آخر رسيده و آن بنخست
شاد از ايشان روان پيغمبر
سعي ايشان به شرع کرده اثر
يافته دين ز سعيشان رونق
نزد عاقل امام بوده به حق
جان من هر دو را فدا بادا
روح را قولشان غذا بادا
باد يزدان ز هردوان خشنود
که بسي خلق يافت زيشان سود
خايب و خاسر آن کسي را دان
که ز گفتارشان نيافت امان
تا نگردد شتر پراگنده
ندود گرد لوره و کنده
تا نگردد تباه کار سفيه
ندرد پوستين مرد فقيه
تو که يک مسأله نداني حل
با سخنداني چرا کني تو جدل
مرد جولاهه چون سوار شود
به کم از ساعتي فگار شود
مرد نادان چو قصد دانا کرد
از تن خويشتن برآرد گرد
هر که او از دليل ماند باز
مانده بيچاره در چه صد ياز
بيشکي آن کسي که بدکارست
به جهنم درون سزاوارست
دستگير خلايقي يارب
بنده را روز ده ز ظلمت شب
من نکو گويم از کمال يقين
در حق جمله ائمه دين
ورچه خشکم ببين به حس بصر
از ثناي همه زبانم تر
گر همه خلق دشمنم دارند
دوستي را نبهره پندارند
من ز نقد خليفتي در حال
بدهم جمله را جواب سؤال
گر مرا عمر سام و نوح بود
ور بقايم چو نفس و روح بود
از بناي ثناي ايشانست
که بنانم چو شمع رخشانست
من اگر جمع اگر پريشانم
هر چه هستم از آن ايشانم
شهره ام چون به نام ايشانم
خواجه ام چون غلام ايشانم
من به منزل درم چه ره جويم
نيستم من جنب چه سر شويم
تو شده حيض و من به گرمابه
ماهي او من طپيده بر تابه