کرد خصمان برو جهان فراخ
تنگ همچون درونگه درواخ
بي سبب خصم قصد جانش کرد
او بدانست و زان امانش کرد
بار ديگر به قصد او برخاست
بي گناهي ورا بکشتن خواست
پس سيم بار عزم کرد درست
شربت زهر همچو بار نخست
راست کرد و بداد آن ناپاک
که جهان باد از چنان زن پاک
صد و هفتاد و اند پاره جگر
به در انداخت زان لب چو شکر
جان بداد اندر آن غم و حسرت
باد بر جان خصم او لعنت
گفت با او ستوده ميرحسين
آن مر اشراف را چو زينت و زين
زهر جان مر ترا که داد بگوي
گفت غمز از حسن بود نه نکو
جد من مصطفي امان زمان
پدرم مرتضي امين جهان
جده من خديجه زين زمان
مادرم فاطمه چراغ جنان
جمله بودند از خيانت و غمز
پاک و پاکيزه خاطر و دل و مغز
من هم از بطن و ظهر ايشانم
گرچه جمع از غم پريشانم
نه کنم غمز و نه بوم غماز
خود خدا داند آخر و آغاز
هست دانا به باطن و ظاهر
چون توانا به اول و آخر
آنکه فرمود و آنکه داد رضا
خود جزا يابد او به روز جزا
ور مرا روز حشر ايزد بار
بدهد در جوار جنت بار
نروم در بهشت جز آنگاه
که نهد در کفم کف بدخواه
از چه گويم به رمز وصف الحال
کاندرين شرح نيست جاي مقال
حق بگويم من از که انديشم
آنچه باشد يقين شده پيشم
جعده بنت اشعث آن بد زن
که ورا جام زهر داد به فن
که فرستاد مر ورا بر گوي
بر زمين زن سبوي بر لب جوي
آن که بودش که يافت اين فرصت
که برو باد تا ابد لعنت
که پذيرفت ازو درم به الوف
زر و گوهر که نيست جاي وقوف
لؤلؤ هند و عقد مرواريد
که ز ميراثهاي هند رسيد
کين نکو عقد مرا ترا دادم
به تو بخشيدم و فرستادم
گر تو اين شغل را تمام کني
خويشتن را تو نيک نام کني
به پسر مر ترا دهم به زني
مر مرا دختري و جان و تني
تا بکرد آنچه کردني بودش
ليک زان فعل بد نبد سودش
آنچه پذرفته بود هيچ نداد
مر ورا در دهان نار نهاد
چون پدر گفت با پسر که زنت
جعده بايد که هست راي زنت
گفت، آن زن که با حسن ده بار
نخورد بر روان او زنهار
به دروغي دهد سرش بر باد
از خدا و رسول نارد ياد
من برو دل بگو چگونه نهم
به زني اش رضا چگونه دهم
با چو او کس چو کژ هوا باشد
با منش راستي کجا باشد
جان بيهوده کرد در سر کار
تا ابد ماند در جهنم و نار
رفت و با خود ببرد بدنامي
چه بتر در جهان ز خود کامي
صد هزار آفرين بار خدا
بر حسن باد تا به روز جزا
خبر آن دل پر آذر او
نشنوي جز که از برادر او